فصل پائیزی من

جهت پیگیری مطالب به www.paeeez.ir مراجعه کنید.

فصل پائیزی من

جهت پیگیری مطالب به www.paeeez.ir مراجعه کنید.

در انتظار بارانی دیگر

باز هم دوباره شبی باران باریدن خواهد گرفت
بارانی نم نم با صدایی ملایم
و من هم خواهم یافت روزی
آن را که در کنارم باشد
وقتی به دنبال لذت قدم زدن زیر بارانم
قدم بر زمین خیس بگذارد پا به پای من
و او را خواهم یافت روزی
که زیر باران دستش در دست من باشد
و دوباره پا به پای من همچو یک دوست
در هوای پاک و زلال
در انتهای نور قرمز رنگ خورشید
به دنبال نیمکتی چوبی
زیر درختی سبز
به نظاره بنشینیم باریدن باران را...
...
کودکی چه عالمی دارد
چرا که تنها کودکان را اینگونه افکار است
انتظار بارانی دیگر...

که هستم من؟

بدان سانم که لیلی بود
بدان کیشم که مجنون است
بدان مانم که عاشق شد
بدان باشم که معشوق است
بدان هستم که جودی کرد
بدان خستم که عودی بست
بدان سانم که خود دانم
بدان کیشم که از خویشم

فرسایش روح

چی شد یهو؟ چه اتفاقی افتاد؟ کجا رفت پس؟ اصلا چرا این اتفاق افتاد؟ مسببش کی بود؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چی شد؟ کجا رفت اون "محمد"ی که همیشه شاد و سر حال و خندون بود، اونی که همیشه همیشه همشیه خنده روی لباش بود، غم توو دلش جایی نداشت، همیشه شمع محفل بود، مهربون و با ایمان و محکم و مقتدر... چی شد یهو؟ چه اتفاقی افتاد؟ کجا رفت پس؟ اصلا چرا این اتفاق افتاد؟ مسببش کی بود؟ کی باعث شد به این روز بیفتم؟ هر کی بود خدا لعنتش کنه، خودم بودم؟؟؟ نه، طفلی دلم بود، برات متاسفم ای دل ساده، برات متاسفم... بعضی وقتا اونقدر دل آدم میگیره، اونقدر ناجور میشکنه، و اونقدر تنها میشه که تازه یاد خدا میفته و اونقدر دست به دعا و نیایش میببره که دیوونه میشه...

فکرای توی سرم

کاشکی می‌شد با هم دیگه بریم یکی از اون جاهای سرسبز، توی کوها و دشتا، یه جای دنج پیدا کنیم، دوتایی بشینیم روی چمن‌ها و دو تا چای داغ بزنیم، بعدش روی چمنا دراز بکشیم، و آسمون رو نگاه کنیم، آسمون آبی، درختای سر سبز و بلند، کوهای برف پوشیده‌ی مرتفع، صدای پرنده‌ها، صدای شرشر آب، صدای وزیدن باد و رقص چمن‌ها و گلهای خودرووی وحشی، تماشای دو تا پرنده که در بلندای آسمون پرواز می‌کنن و هزارتا دیگه از زیبایی های اطرافمون و ... بعد من فقط بشم گوش و تو فقط حرف بزنی، از خودت بگی، از کسایی که دوسشون داشتی یا داری، و از من بگی، اگه غم و غصه ای توی دلت هست از غم و غصه‌هات بگی، از مشقت‌ها و سختی‌ها و شکستن‌هات برام بگی، بگی تا بتونی باهاشون کنار بیای و فراموششون کنی، اگه دوست داشتی سرت رو بذاری روی سینه‌م در حالی که من توی موهات دست می‌کشم اگه خواستی گریه کنی، تا خالی بشی، تا سبک بشی، اصلا" خجالت نداره، این کار اصلا" آدم رو کوچیک نمی‌کنه، من اگه  واقعا" دوستت داشته باشم، باهات شریک می‌شم، به دردای دلت گوش میدم و شادی‌هام رو تا زره آخرش باهات تقسیم می کنم... من رو محرم رازت بدون، کنارم بشیم و باهام حرف بزن، سرت رو بذار روی سینه‌م راحت گریه کن، اگه دوست داشتی توی موهات دست می‌کشم، تو رو بقل می‌کنم و محکم توی بقلم فشار میدم، دیگه وقت خنده‌ی، وقت شادیه، بذار هر دومون محکم همدیگه رو بقل کنیم، بذار توی چشمای مهربونت نگاه کنم، بذار تا دوباره موج زدن شادی رو توی چشمات ببینم، بذار دستات رو توی دستام بگیرم و ببوسمشون، بذار زره زره‌ی وجودت رو ستایش کنم و بپرستم، بذار چشمامون رو ببندیم و لبامون رو بذاریم روی هم، هر دوتامون سرشاز از خواستن و دوست داشتن بشیم، بذار توی این طبیعت زیبا توی آغوش همدیگه روی چمنا سرسبز غلت بزنیم و بخندیم، بذار صدای خنده‌هامون اوج بگیره و به آسمون برسه، بذار همه دنیا بفهمه که چقدر شادیم و از با هم بودن لذت می‌بریم، بذار بدونن که غم و غصه توی دل هیچکدوممون جایی نداره، بذار بدونن که چقدر شادیم، بذار فریاد بزنیم تا صدای فریاد تو به گوش اونی که تنهات گذاشت و رفت برسه، اونی که لیاقت وجود پاکت رو نداشت، اونی که لیاقت احساس لطیف و دستای گرمت رو نداشت، اونی که به خاطرش شکستی، اما من به خاطرت حاضرم گوش بشم تا غصه‌های به جا مونده از خاطراتش رو با من تقسیم کنی تا منم شادی‌هام رو باهت قسمت کنم، تا روح پر از احساساتت رو پر از عشق و محبت و صمیمیت کنم و بهت بگم که چقدر دوستت دارم... مردها همیشه می‌تونن برای زن‌ها تکیه‌گاه عاطفی باشن و زن‌ها هم برای مردها پشتوانه‌ی عاطفی، نه فقط در زندگی مشترک، بلکه در یک دوستی و دوست داشتن ساده، منم که خودم دوست دارم برات یه تکیه‌گاه باشم، تا کی رو نمی‌دونم اما حالا که میشه می‌خوام باشم، اگه قابل بدونی و بهم اعتماد کنی، اصلا" دیگه لب و بوس و بقل نمی‌خوام، راستش اصلا" نمی‌دونم که فانتزی های تو چیا هستن، برای همین اگه دوست داشته باشی بقلت کنم یا ببوسمت یا هر چیزه دیگه ای خودت بهم میگی... به همین خاطر من بیشتر دوست دارم بریم همون جای سرسبزی که گفتم، وسط کوه و دشت و دره‌ها، یه جایی که هیچکس نباشه، فقط من و باشم و تو باشی و خدایی که همه‌جا هست، دوست دارم بریم بین درختا با هم قدم بزنیم، بریم توی دشتای بی انتها، بشینیم کنار آب پیش همدیگه، مثل توی کارتونا، مثل توی فیلما، مثل توی رویاها و خواب‌ بچه‌ها، بریم هرجایی که قشنگه، یه جایی که بتونی رو به روی من بشینی، بتونم چشمات رو ببینم، بتونی لبخند بزنی، لبخند نازت رو هم ببینم، بریم هرجایی که زیبایه، جایی که بتونی بشینی کنارم و بهم تکیه کنی، سرت رو بذاری روی شونه‌م، بتونی چشمات رو ببندی و برام حرف بزنی، یا هیچی نگی و من فقط و فقط و فقط از در کنار تو بودن ها لذت ببرم و لذت ببرم و لذت ببرم... یه چیزی رو هزار بار گفتم یه بار دیگه هم می‌خوام بهت بگم: آره من واقعا" دوست دارم تو رو بقل کنم، دستای گرمت رو بگیرم توی دستام و ببوسمشون، دوست دارم گونه‌هات، لب‌هات، حتی پیشونیت رو هم ببوسم و ... اما فقط برای اینکه بهت بگم که چقدر دوستت دارم، و تنها وقتی برام لذت‌بخشه که باورم کرده باشی و تو هم احساسی به من داشته باشی، اونوقته که از در آغوش گرفتن تن گرم تو، شنیدن طنین نفس‌های تو و ... لذت می‌برم، اما این که دوستت دارم و هم این که برات ارزش و احترام به خصوصی قائلم، باعث میشه از گفتن یه چیزی اجتناب نکنم، اگه یه وقتی زیادی شوخی می‌کنم به خاطر اینه که باهات احساس راحتی می‌کنم، خیلی خیلی، یا اینکه بعضی وقتا خیلی میرم توی مایه‌های لب و بوس و بقل به خاطر اینه که خیلی دوستت دارم، خیلی خیلی، اما اگر تو دوست نداری کافیه که بهم بگی، اما حتی اگه بگی که بهت نگاه هم نکنم، باز اطاعت می کنم، چون من واقعا واقعا واقعا دوستت دارم... فکر نکنی که بی دلیل دوستت دارم، برای دوست داشتنت هم دلیل دارم... و می‌خوام بدونی که می‌خوام حرفات رو بشنوم، پس برام بنویس، و همیشه یادت باشه من تو رو برای لذت‌های زودگذر نمی‌خوام، من احساس ستوده‌ی تو رو می‌خوام، من عاشقت نیستم (حداقل فعلا")، ولی دوستت دارم، چون می دونم که خوب می‌دونی دوست داشتن برتر از عشقه... پس فراموش نکن و فراموشم نکن...
می‌خواستم بعد از مدت‌ها یک بار دیگه دوست داشتن رو تجربه کنم، اما...

دوستدار همیشگی تو محمد – 09/10/1385

خانواده

وقتی یه خانم و آقا با هم زندگی مشترکی رو تشکیل میدن، اگر همه چیز خوب پیش بره در حقیقت مقدمات تشکیل یک خانواده رو فراهم آوردن، زیاد وارد جرئیات نمیشم، میخوام به قسمتی از بخش عاطفی مفهوم خانواده اشاره کنم...
آقای خونه صبح زود از خونه میره بیرون، تا ظهر عصر یا شب کار میکنه، حسابی خسته میشه، و فقط به این امید به کار و تلاشش ادامه میده که میدونه وقتی میره خونه، همسر مهربونش با یه دنیا عشق منتظرشه، سر راه یه شاخه گل میخره، یا از گلستان پارک محل میچینه، با امید و اشتیاق راهی خونه میشه، وقتی میرسه خونه با دیدن همسرش انگار که تمام خستگی کار از تنش بیرون میره، گل رو با جمله "تقدیم به همسر عزیزم" و البته یه خسته نباشید بهش تقدیم میکنه، همدیگه رو در آغوش میگیرن و از اینکه دوباره کنار هم هستن احساس خوشنودی میکنن...
از طرفی خانم که از صبح داره کارای خونه رو انجام میده، هرگز خسته نمیشه، میدونه که همسر مهربونش، داره ببیرون از خونه کار و تلاش میکنه تا به تعهد احساسی و اخلاقی خودش عمل کرده باشه و یک زندگی مناسب رو برای همسرش فراهم کنه، میدونه که همسرش با همون یه شاخه گل میاد خونه و از زحمتهاش تشکر میکنه، اونو در آغوش میگیره و هر دو احساس خوشبختی میکنن...
چند وقت بعد یکی دو تا بچه به زندگیشون اضافه میشه و کلمه خانواده به مفهوم اصلی خودش نزدیک تر میشه، همین چیزاست که زندگی رو زیبا میکنه، به این چیزا میگن امید و انگیزه زندگی...


نا گفته نماند
که زندگی زیباست
یا هر چه هست
تا شقایق هست
زندگی باید کرد...

آغوش

تا گرم آغوشت شدم
چه زود فراموشت شدم
تقصیر تو نبود خودم
باری روی دوشت شدم
کاشکی دلت بهم می‌گفت
نقشه‌ی قلبمو داره
هر کی زد و رفت و شکست
یه روز یه جا کم میاره
یه روز یه جا کم میاره...
موندن و سوختن و ساختن
همه یادگار عشق
انتقام از تو گرفتن
کار من نیست کار عشقه
انتقام از تو گرفتن
کار من نیست کار عشقه...
موندن و سوختن و ساختن
همه یادگار عشق
انتقام از تو گرفتن
کار من نیست کار عشقه
انتقام از تو گرفتن
کار من نیست کار عشقه...


منبع: شادمهر عقیلی...

زمستان عشق

کوچهء تنگ و تاریکی بود، کوچه ای که از هر دو طرف به بینهایت منتهی می شد، درست در وسط این کوچه خانه ای بزرگ و زیبا وجود داشت، خانه ای بزرگ و زیبا با تمامی امکانات ممکن. سالها بود که پسرکی تنها، در کنار پنجرهء نزدیک به شومینه ای همیشه گرم نشسته بود و به دانه های سپید رنگ برفی که از دل آسمان بی انتها می بارید نگاه می کرد، مدتها بود که اشک چشمانش را فرا گرفته بود و زمزمه ای بر لبانش جاری، در آن سوی پنجره گل بود و بلبلانی جفت جفت که پشت پنجره می نشستند و دانه های خیالی بر می چیدند، دانه هایی که هر کدام با طلوع خورشیدی جوانه می زد با غروب خورشیدی دیگر پشت پنجره می افتاد، اما پسرک فقط برف را می دید، خاطرات از خیالش می گذشت و همچنان اشک می ریخت. ناگهان کسی در خانه را زد، تا کنون چنین اتفاقی نیفتاده بود، صورت پر از اشکش را خشک نمود و به آرامی و با نا امیدی به سوی در روانه شد و در را باز کرد، اما او داشت می رفت.
- که هستی؟ چرا در زدی؟
- ببخشید فقط می خواستم! ...
هر دو در چشمان یکدیگر خیره شدیم، وای خدای من خودش بود، همانی که سالها انتظارش را می کشیدم، وجود نورانیش قلبم را و نور وجودش کوچهء همیشه تاریک را روشن کرده بود، لبخندی زد، لبخندی زدم، دستم را گرفت و به طرف نوری که در سوی از کوچه دیده می شد شروع به دویدن کرد...
از خود بی خود شده بودم و فقط به در کنار او بودن می اندیشدم، وقتی به خود آمدم میان دریایی از گلهای سرخ لاله بودم، تا چشم کار می کرد گل بود گل و تنها کلبه ای کوچک در گوشه ای از لاله زار، دخترک دستم را رها کرد و جلوی من ایستاد، از ترس اینکه تنهایم نگذارد دستش را گرفتم، اما دستانش گرمی دقایق پیش را نداشت، چشمانم را بستم و دعا کردم، اما وقتی چشمانم را باز کردم به جای دست او تکهء شکستهء شاخه ای در دستم بود و با آن آتشی را زیر و رو میکردم که دیگر دوامی نداشت، ناراحت شدم و با خود گفتم چرا؟ آتش هم نفسهای آخرش را کشید و رو به خاموشی رفت، هر چه به اطرافم نگاه کردم خانه ای ندیدم، نه خانه ای بود و نه شومینه ای گرم، ای کاش در خانه می ماندم، ای کاش که آن چشمها را نمی دیدم.
پسرک دیگر نا امید شده بود ولی تصمیم خود را گرفت، بلند شد، ایستاد، به خود قامتی استوار گرفت و در جادهء بی انتها به سوی بینهایت به حرکت در آمد، اما استواری قامتش مدت زیادی به طول نینجامید، تکه چوب که برایش نمادی از او بود از دستش رها شد و مدتی بعد خودش نیز به روی زمین افتاد...
دریای گل زیباتر شده بود، دست او هنوز در دستم بود و دعا می کردم، دستش را کشید و به سوی کلبه روانه شد، من نیز به دنبال او دویدم، او خود را به کلبه رسانید و بدون اینکه از من یادی کند داخل شد، اما من هر چه می رفتم کلبه دورتر و دورتر می شد، خستگی راه توانم را بریده بود، گویا هزاران سال در راه بودم، دیگر وجودش را در قلبم احساس نمی کردم، تنها احساس من درختانی خشک و بی برگ در بیابانی بی آب و علف بود و چشمانم فقط پرندگانی را می دید که سالها بر روی این درختان نشسته بودند و انتظار بهار را می کشیدند، اما زمستان در این کویر پایانی نداشت.
در کویر برف می بارید، اما زمین خشکتر از همیشه بود، چندین خورشید در آسمان، اما سرما و سردی قلب پسرک، کبوتری به روی شانه اش نشست و گفت: به گذشته ات بیاندیش، لحظه هایی تلخ و همه سرشار از افکاری پوچ و آرزوهایی دست نیافتنی، تو اکنون به سوی سرنوشتی نا معلوم قدم بر می داری، ما نیز سالهاست که بر روی این درختها نشسته ایم و انتظار می کشیم، این جمله را گفت و پرید، پریدن کبوتر همانا و به روی زمین افتادن آن عاشق دل خسته همانا...
برف کم کم تمام می شد و هوا رنگ صبح به خود می گرفت، صدای اذان هم به گوش می رسید، مردم نیز نم نمک به رفت و آمد در می آمدند، تکه چوبی که ساعاتی پیش در آنجا افتاده بود دیگر به چشم نمی خورد، گویی قرار بود در دست دیگری جای گیرد، پسرکی هم که در گوشه ای افتاده بود کم کم ناپدید شد و تنها قلب مملو از نورش که از نور وجود کسی که فریب چشمانش را خورده بود روشن شده بود به طرف آسمان به حرکت در آمد و خورشیدی دیگر در آسمان شد، آری دیگر وجودش از بین رفته بود، اما هرگز نتوانسته بود، بگوید، نتوانسته سکوتش را بشکند و در آسمان ها فریاد بر آورد که چقدر او را دخترک را دوست دارد، هرگز نتوانسته بود خودش را از پشت میله های زندان عشق آزاد سازد، زندانی که تنها کلیدش در قلب صاحب چشمانی زیبا بود و تنها او می توانست از پشت شبهای غم آزادش کند. از تمام گذشته اش تنها خاکستر آتشی مانده بود که سالها می سوخت اما دیگر برای همیشه خاموش گشته و به فراموشی سپرده شده بود، کمی بعد نسیمی وزید و خاکسترش را نیز به دست باد داد.


اکنون، هر وقت تنها می شوم، توی کوچه های تنگ و تاریک خیالم قدم می زنم، اما وقتی به حقیقت نداشتن او می رسم اشک از چشمانم جاری می شود، گلهای خیالی از دریای گلهای همیشه سرخ لاله بر می چینم و با خیال بوی خوش آنها خوشم. در این دنیا مردم زیادی زندگی می کنند، هر یک از آنها سرنوشتی دارد، و تنها رفتار و اعمال و تصمیم گیری های صحیح یا اشتباه آنهاست که در تعیین سرنوشت شان و شاید هم سرنوشت دیگران نقش مهمی را ایفا می کند، سر نوشتی تلخ یا شیرین...


- که هستی؟ چرا در زدی؟
- ببخشید فقط می خواستم!، سردم بود فقط می خواستم دقایقی اینجا بمانم و زود بروم...