کوچهء تنگ و تاریکی بود، کوچه ای که از هر دو طرف به بینهایت منتهی می شد، درست در وسط این کوچه خانه ای بزرگ و زیبا وجود داشت، خانه ای بزرگ و زیبا با تمامی امکانات ممکن. سالها بود که پسرکی تنها، در کنار پنجرهء نزدیک به شومینه ای همیشه گرم نشسته بود و به دانه های سپید رنگ برفی که از دل آسمان بی انتها می بارید نگاه می کرد، مدتها بود که اشک چشمانش را فرا گرفته بود و زمزمه ای بر لبانش جاری، در آن سوی پنجره گل بود و بلبلانی جفت جفت که پشت پنجره می نشستند و دانه های خیالی بر می چیدند، دانه هایی که هر کدام با طلوع خورشیدی جوانه می زد با غروب خورشیدی دیگر پشت پنجره می افتاد، اما پسرک فقط برف را می دید، خاطرات از خیالش می گذشت و همچنان اشک می ریخت. ناگهان کسی در خانه را زد، تا کنون چنین اتفاقی نیفتاده بود، صورت پر از اشکش را خشک نمود و به آرامی و با نا امیدی به سوی در روانه شد و در را باز کرد، اما او داشت می رفت.
- که هستی؟ چرا در زدی؟
- ببخشید فقط می خواستم! ...
هر دو در چشمان یکدیگر خیره شدیم، وای خدای من خودش بود، همانی که سالها انتظارش را می کشیدم، وجود نورانیش قلبم را و نور وجودش کوچهء همیشه تاریک را روشن کرده بود، لبخندی زد، لبخندی زدم، دستم را گرفت و به طرف نوری که در سوی از کوچه دیده می شد شروع به دویدن کرد...
از خود بی خود شده بودم و فقط به در کنار او بودن می اندیشدم، وقتی به خود آمدم میان دریایی از گلهای سرخ لاله بودم، تا چشم کار می کرد گل بود گل و تنها کلبه ای کوچک در گوشه ای از لاله زار، دخترک دستم را رها کرد و جلوی من ایستاد، از ترس اینکه تنهایم نگذارد دستش را گرفتم، اما دستانش گرمی دقایق پیش را نداشت، چشمانم را بستم و دعا کردم، اما وقتی چشمانم را باز کردم به جای دست او تکهء شکستهء شاخه ای در دستم بود و با آن آتشی را زیر و رو میکردم که دیگر دوامی نداشت، ناراحت شدم و با خود گفتم چرا؟ آتش هم نفسهای آخرش را کشید و رو به خاموشی رفت، هر چه به اطرافم نگاه کردم خانه ای ندیدم، نه خانه ای بود و نه شومینه ای گرم، ای کاش در خانه می ماندم، ای کاش که آن چشمها را نمی دیدم.
پسرک دیگر نا امید شده بود ولی تصمیم خود را گرفت، بلند شد، ایستاد، به خود قامتی استوار گرفت و در جادهء بی انتها به سوی بینهایت به حرکت در آمد، اما استواری قامتش مدت زیادی به طول نینجامید، تکه چوب که برایش نمادی از او بود از دستش رها شد و مدتی بعد خودش نیز به روی زمین افتاد...
دریای گل زیباتر شده بود، دست او هنوز در دستم بود و دعا می کردم، دستش را کشید و به سوی کلبه روانه شد، من نیز به دنبال او دویدم، او خود را به کلبه رسانید و بدون اینکه از من یادی کند داخل شد، اما من هر چه می رفتم کلبه دورتر و دورتر می شد، خستگی راه توانم را بریده بود، گویا هزاران سال در راه بودم، دیگر وجودش را در قلبم احساس نمی کردم، تنها احساس من درختانی خشک و بی برگ در بیابانی بی آب و علف بود و چشمانم فقط پرندگانی را می دید که سالها بر روی این درختان نشسته بودند و انتظار بهار را می کشیدند، اما زمستان در این کویر پایانی نداشت.
در کویر برف می بارید، اما زمین خشکتر از همیشه بود، چندین خورشید در آسمان، اما سرما و سردی قلب پسرک، کبوتری به روی شانه اش نشست و گفت: به گذشته ات بیاندیش، لحظه هایی تلخ و همه سرشار از افکاری پوچ و آرزوهایی دست نیافتنی، تو اکنون به سوی سرنوشتی نا معلوم قدم بر می داری، ما نیز سالهاست که بر روی این درختها نشسته ایم و انتظار می کشیم، این جمله را گفت و پرید، پریدن کبوتر همانا و به روی زمین افتادن آن عاشق دل خسته همانا...
برف کم کم تمام می شد و هوا رنگ صبح به خود می گرفت، صدای اذان هم به گوش می رسید، مردم نیز نم نمک به رفت و آمد در می آمدند، تکه چوبی که ساعاتی پیش در آنجا افتاده بود دیگر به چشم نمی خورد، گویی قرار بود در دست دیگری جای گیرد، پسرکی هم که در گوشه ای افتاده بود کم کم ناپدید شد و تنها قلب مملو از نورش که از نور وجود کسی که فریب چشمانش را خورده بود روشن شده بود به طرف آسمان به حرکت در آمد و خورشیدی دیگر در آسمان شد، آری دیگر وجودش از بین رفته بود، اما هرگز نتوانسته بود، بگوید، نتوانسته سکوتش را بشکند و در آسمان ها فریاد بر آورد که چقدر او را دخترک را دوست دارد، هرگز نتوانسته بود خودش را از پشت میله های زندان عشق آزاد سازد، زندانی که تنها کلیدش در قلب صاحب چشمانی زیبا بود و تنها او می توانست از پشت شبهای غم آزادش کند. از تمام گذشته اش تنها خاکستر آتشی مانده بود که سالها می سوخت اما دیگر برای همیشه خاموش گشته و به فراموشی سپرده شده بود، کمی بعد نسیمی وزید و خاکسترش را نیز به دست باد داد.
اکنون، هر وقت تنها می شوم، توی کوچه های تنگ و تاریک خیالم قدم می زنم، اما وقتی به حقیقت نداشتن او می رسم اشک از چشمانم جاری می شود، گلهای خیالی از دریای گلهای همیشه سرخ لاله بر می چینم و با خیال بوی خوش آنها خوشم. در این دنیا مردم زیادی زندگی می کنند، هر یک از آنها سرنوشتی دارد، و تنها رفتار و اعمال و تصمیم گیری های صحیح یا اشتباه آنهاست که در تعیین سرنوشت شان و شاید هم سرنوشت دیگران نقش مهمی را ایفا می کند، سر نوشتی تلخ یا شیرین...
- که هستی؟ چرا در زدی؟
- ببخشید فقط می خواستم!، سردم بود فقط می خواستم دقایقی اینجا بمانم و زود بروم...
هورا اول شدم حالا برم بخونم.
سلام
ممنونم از حضورت
همیشه از مطالب وبلاکتون استفاده می کنم
قلم زیبایی داری
موفق باشی
تمتم حرف هات قبول الا حرف اخریت که نوشتی هر کی یه سرنوشتی داره و تمام سرنوشت آدم رو حال آدم معین می کنه
سرنوشت آدم دست خودشه برادر و دست خداست
هرکسی طبق میزان ارطباطی که با خدا داره توی آینده خودش دخیله
البته خیلی از آدم ها هستن که حتی برای نفس کشیدنشون هم باید تلاش کنند
که اونها کسایی هستن که توکلشون کمه و راه آدمت رو می خوان از توی آدم ها دنبال کنند
تا همین جا کافیه
تابعد
سلام داستانی جذاب وزیبا بود که به شکل زیبائی تحریر شده بود
امید که همواره موفق یاشید
ممنون از حضور گرم شما در آشیانه شعر
سلام
ممنون از حضورت
می خواستم بدونم چرا مرد پرهیزکار؟!!!
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
....
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را....
به نام خدا
سلام آقا محمد! احساسات بسیار زیبایی دارید! من همیشه به وبلاگ شما میام ولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم نظر بدم! می دونی دوست عزیز من نمی دونم شما چند ماه یا چند سال عاشق بودید و تو این مدت چی که نکشید! ولی هر وقت متن های شمارو می خوندم یه حسه خاصی بهم دست میداد! منم یه عاشق بودم!(اونم از نوع افتضاش)! منم همیشه دنبال کسی بودم که من و واسه خودم بخواد.....! ولی همیشه همه از خوب بودنم استفاده کردن! می دونی تو این دنیا بی رحم باید بد بود! آخه جواب خوبی آدمامو با بدی میدن!تو اکنون به سوی سرنوشتی نا معلوم قدم بر می داری، ما نیز سالهاست که بر روی این درختها نشسته ایم و انتظار می کشیم..........! بیش از هزار بار این جمله رو خوندم خیلی زیباست! واقعا نمی دونم بعضی ها چی فکر می کنن؟ فکر می کن آدم وقتی عاشق میشه مگه از طرف مقابلش چه انتظاری داره؟ هیچکس اندازهی من به تو فکر نمیکنه........!
فکر کردن بهش فکر می کنم تا آخر عمر ادامه داره!
هیچکس اندازهی من ارزش تو رو نمیدونه......! نداره اگه ارزش داشت این همه خوبی رو ول نمی کرد و نمی رفت که بعدش برگرده بگه من به خاطر خودت رفتم! ای بابا امشب قول خودمو شکوندمو واستون نظر دادم! چون نمی خواستم مدیونتون باشم! چون نوشته هاتون خیلی به من کمک کرده! این و خودتون نمی دونستین! ولی خوب واقعا کمک کرده!ببخشید که خیلی حرف زدم! ببخشید که این همه سر زده وارد شدم! امیدوارم به هر چی که دوست دارید برسید! ببین دوست عزیز ما همیشه زندگی رو در کنار اون کسی که دوسش داریم زیبا می بینیم! ولی اشتباست می تونیم زندگی رو یه جوره دیگه زیباش کنیم! در هر صورت اگه حرفی هم زدم که توهینی کردم بازم شرمنده! یا حق!
سلام ،
شاید برای برخاستن دوباره ، نیازی به آن تکهء چوب نبود ، تکیه بر همین تکه شکسته بود که قامت را درهم شکست !!!
این حس و حال همیشه خواهد ماند ، فقط نگاهی که بهش میشه رو می توان تغییر داد ، زخمهایی بر پیکره روح ولی با التیامِ نگاهی به واقعیتها ...
همیشه خواستهای ما به نقطه اوج نمی رسند ، زمانی میشه به اون نقطه رسید که چِفت خودش رو پیدا کنه تا در هم قفل بشند و با هم و برای هم ، قدم بردارند .
باور دارم که سخت هست ولی در دایره بسته ای ، دور زدن ، اجازه نمی ده تا دنیای دیگری که می تونه بهاری برای وجودتون و روح خسته تون باشه رو ، تجربه کنید .
همواره سرفراز باشید .
تا درودی دیگر بدرود.
به نام خدا
سلام محمد جان.........! خوبی دوست عزیز؟ مرسی از لطفتون بازم کمکم کردی یه دنیا ممنون! آره مشکل منم همینه که نمی تونم بد باشم! هر کاری می کنم حتی سره یکی داد بزنم ولی نمی تونم خیلی خنده داره آخه دیگه تا این حد که حتی دلم نمیاد به یکی بگم از این صندلی بشین اونورتر.........!می دونی دوست عزیز من عشقو رو قلبم حک کردم دیگه لازم به وجوودش ندارم چون تا بودش همیشه من تلاش کردم همیشه من بودم که کمکش کردم ولی اون این قدر بی معرفت که حتی یه زنگ اون موقعی که باید می زد نزد که ببینه من مردم یا زنده.........! ببین یعنی ادما این قدر بی معرفتن! چرا من یا آدمای امثال من نمی تونن این شکلی باشن؟ ببین تمام پل های پیشت سرمو خراب کردم فقط و فقط به خاطر اون! اونم با اون موقعیتی که من دارم! همیشه سعی کردم رو پای خودم بایستم! خودم با همین سن کمم کار کردم واسه اینکه به بابام نگم پول می خوام! خوب این از روی غرورم نیست این بر می گرده به خوصوصیاتم!خانوادم من و جوری بار آوردن که همیشه رو پای خودم بایستم البته همیشه از دور مواظبم هستن! خوب از اینا بگذریم! ببین می دونی من از چی حرص می خورم از این حرفا که وقتی آدم می گه تو مال منی خوب مرد باش رو حرفایی که می زنی وایستا پس چرا کم میاری یا حداقلش این قدر شهامت داشته باش که بگو من دیگه نمی تون ادامه بدم خوب منم درک دارم بفهمم که! دیگه عشق یا دوست داشتن که زوری نیست!می دونی چرا ثابت نکرد که لیاقت من و داره؟ مگه من ازش چی خواستم؟ عشق؟ دوست داشتن؟پول؟ محبت؟ هیچ کدومو نخواستم فقط یکم باهام راه بیاد! بهش گفتم دست تو بده به من خودم تا آخرش می برمت ولی بازم نخواست! الانم تنها چیزی که ازش می خوام تنفره! از من بدش بیاد! چون من دیگه هیچ وقت بر نمی گردم! که بازم هر جوری دلش می خواد خوردم کنه! بشکنه منو! منی که یه آدم مغرور بودم با اومدنش غرور که هیچی همه چیزمو شکوند! البیته همه اینا فدای سرش! چون خودم خواستم! کسی که من و مجبور به این دوستی نکرده بود! حالا هم هر جا که هست خوش و خرم باشه! این و مطمئن باش من هیچ وقت نمی تونم بد باشم! آهان این مطلب آخری بود که تو وبلاگم خوندی من دیگه نمی نویسم! این تصمیمو خیلی وقته گرفتم! ولی خوب به شما دوستای گلم همیشه سر می زنم! چون بعضی وقتا خیلی کمکم می کنید! خوب من برم که باید برم سره کار! روز خوبی داشته باشی! بابات اینکه اومدی وقت گذاشتی کامنت گذاشتی هم ممنون! موفق باشی! یا حق!
ممنون که گفتید زیبا بود .. . اما من ننوشته بودم... ابتدای توصیف شما از اون کوچه برفی و خونه بزرگ بی هوا منو یاد فیلم بانو (مهرجویی) انداخت... چرا نمی دانم.
این پستت انگار برام آشناست ... ولی باز می خونمش ...
بعد میام کانت می زارم ...فقط کامنتدونی رونبند..
فعلا....