فصل پائیزی من

جهت پیگیری مطالب به www.paeeez.ir مراجعه کنید.

فصل پائیزی من

جهت پیگیری مطالب به www.paeeez.ir مراجعه کنید.

خاطرای تلخ و اتفاقی شیرین

اگه کسی رو دوست داری لازم نیست که حتما عاشقش هم باشی!
اگه عاشق کسی هستی لازم نیست که حتما بهش دلبسته بشی!
اگه دلبسته کسی شدی لازم نیست که حتما دلداده یا دلباخته بشی!
اگه دلداده یا دلباخته کسی شدی بهتر که باهاش ازدواج کسی!
اما اگه خواستی با کسی ازدواج کنی باید حتما دلداده یا دلباخته باشی!
اما اگه دلداده یا دلباخته کسی هستی باید حتما عاشقش باشی!
و اگر عاشق کسی هستی باید حتما دوسش داشته باشی!
با همه اینها همیشه اولویت اطاعت رو با عقلت قرار بده نه قلبت!


اگه اشتباه نکنم سال 82 بود، 11 روز از ماه رمضون گذشته بود که باهاش آشنا شدم، اوایل با هم تلفنی صحبت می‌کردیم، فقط با هم حرف می‌زدیم، بعد از گذشت چند ماهی قرار می‌ذاشتیم و همدیگه رو می‌دیدم، با هم دوست شده بودیم، دوستی ما با دوستی بقیه دختر پسرا فرق می‌کرد، یا حداقل دوستی من با دیگران متفاوت بود، ما حدود یک سال و نیم شاید هم بیشتر با هم دوست بودیم، صادقانه بگم توی این مدت حتی یک بار هم دستم بهش نخورد، البته به معنای واقعی، حتی وقتی همدیگه رو می‌دیدیم، با هم دیگه دست نمی‌دادیم، وقتی راه می‌رفتیم، دستای همدیگه رو نمی‌گرفتیم، یا همش به بهانه‌های مختلف خودمون رو به همدیگه نزدیک نمی‌‌کردیم، راستش من اصلا تمایلی به این کارها نداشتم، و البته دلیلی هم برای تقلید از دیگران یا وانمود کردن به تقلید نمی‌دیدیم، من و اون فقط با هم دیگه حرف می‌زدیم، فقط همین، یه وقتایی با هم درددل می‌کردیم، گاهی اوقات از حدود ساعت 2 تا صبح با همدیگه صحبت می‌کردیم، از همه چیز، البته غیر از سکس و این چیزا، همزبون خوبی به نظر میامد، احساس کردن می‌تونم باهاش راحت باشم، هر روز بیشتر از قبل باهاش احساس راحتی می‌کردم، تقریبا هم چیز رو درباره من و خانوادم می دونست، می دونین چیه، من از اون پسرایی نیستم که با هر دختری دوست بشم، به جرات می تونم بگم که هر لحظه که اراده کنم می‌تونم با هر جور دختری که فکرش رو بکنین ارتباط بر قرار کنم، اما شخصیتم و تربیت خانوادگی من ایجاب میکنه که این کار رو نکنم، ضمنا اصلا خوشم نمیاد که هر کس و ناکسی آویزونم بشه، اصلا هم برام مهم نیست که اطرافیانم چی میگن، " ترسو ، بی عرضه... یا هر کوفت و مرگ و بد و بی راه دیگه"، خوب می‌دونم که برای توجیه خودشون این حرفا رو می‌زنن، من فقط توی دلم بهشون میگم: "بی اراده های بی لیاقت بی خبر از همه جا..."، من به خودم افتخار می‌کنم که اینجور آدمی هستم، خلاصه از بحث اصلی دور نشیم، من با اینجور شخصیت به اونی که باهاش راحت بودم ابراز علاقه کردم، اما تا فهمید دوستش دارم، مثل خیلی دیگه از دخترا شروع کرد به ادا در آوردن، راستش نمی‌دونم چرا، نمی‌دونم دلیلش چی بود، همش بهانه های عجیب غریب میاود، می‌گفت بهم تلفن نکن، خودش هم تلفن نمی‌کرد، شاید هر دو سه ماه یک بار، هر چی نازش رو می‌کشیدم پر رو تر میشد، تا جایی که کار به منت کشی کشید و منم که اهلش نبودم به قصه خاتمه دادم، درست همونطوری که اون می‌خواست، واقعا نمی‌دونم در مورد من چی فکر می‌کرد، آخه من اهل این دلقک بازی‌های بچگونه نیستم، در عوض همیشه باهاش رو راست و با صداقت بودم، چون دوست داشتم اونم با من همینطور باشه (که نبود)، حتی یه بار هم بهش دروغ نگفتم، فکرش رو بکنین، حتی یک بار، به غیر از آخرین شبی که توی چت با هم دیگه اتمام حجت کردیم، و دروغم هم این بود که گفتم: "دیگه بهت علاقه ای ندارم"، شاید حدود یک سال و نیمی از اون موقع می‌گذره، و من هنوز با کس دیگه هیچ‌جور ارتباطی نداشتم، اگر هم بخوام با دختری دوست بشم، یا رابطه داشته باشم، می‌تونه دلیلش این باشه که این اواخر احساس می‌کنم که دلم یه همزبون می‌خوام، و خیلی هم مراقبم که نه پای عشق بیاد وسط نه پای چیزای بدتر از اون مثل زندگی مشترک (یا حداقل فعلا)، باید هواسم جمع باشه که بابای طرف پول دار نباشه، چون به نظر اون همه حرفای دلم میشه دلبری و هدفم هم رسیدن به ثروت باباش، می‌دونم که این چیزا گفتن نداره، چون کاملا بدیهی و روشن هستش، من از یک خانواده معمولی با وضعیت اقتصادی متوسط هستم، از گفتنش هم هیچ وحشتی ندارم، و همیشه هم سعی میکنم یکی مثل خودم پیدا کنم، توی دنیای به این بزرگی بالاخره یکی پیدا میشه که شبیه من باشه، مثل شخصیت من، مثل اخلاق من، مثل افکار و عقاید من٬ مثل موقعت اجتماعی و اقتصادی من و هزار یک مثل من دیگه...
یه چیز دیگه هم هست که از گفتنش هیچ وحشتی ندارم، اگه خوشگلم یا زشتم، اگه خوش تیپم یا نیستم، اگه پول دارم یا ندارم، اگه معرفت دارم یا ندارم، اگه احساس دارم یا ندارم و یا هزارتا اگه و اما دیگه: "من همینی هستم که می‌بینید، به هر چی که هستم افتخار می‌کنم"، اگر به ظاهر به کسی برتری دارم بهش نمی‌نازم، اگر هم چیزی از کسی کم دارم نه گله‌ای می‌کنم، نه شرمم میاد، خدا من رو اینطوری آفریده و خانوادم هم اینطوری تربیتم کردن، همینطور می‌مونم و زندگی می‌کنم، هر کی منو همینطوری خواست بخواد هر کسی هم که نخواست فدای سرم...


راستی، هر چند که امروزه مثل 3 سال پیش فکر نمی‌کنم، اما چند وقتیه که یکی رو می‌شناسم و تازگی‌ها باهاش حرف می‌زنم، احساس می‌کنم می‌تونم بیشتر از این باهاش راحت باشم و دوستش داشته باشم، شاید خیلی هم زیاد، اما فقط در حد دوست داشتن، همین نه چیز دیگه، حد اقل فعلا، آخه همنطوری که دوست ندارم کسی آویزون من بشه خودمم آویزون کسی نمیشم، عزیزی می‌گفت: "وقتی که احساس می‌کنی اون همزبون همونی که می‌خواستی و اسم همزبون رو براش گذاشتی پس بدون اون هم منتظر شنیدن درددلاته... اگه واقعا یه همزبونه به سادگی‌هات نمی‌خنده، با تمام وجود به حرفات گوش می‌ده، چون تو اونو همزبون خودت می‌دونی، از هیچ چیز وحشت نداشته باش! ترس و وحشت مال آدمای ترسو و بزدله، حالا که دنبال یه همزبونی یه خوبشو پیدا کنه، وقتی هم که پیداش کردی باهاش صادق باش همونطور که خودت دوست داری باهات رفتار بشه. نذار حرفات تو سینه‌ت حبس بشن، اگه همزبونتو پیدا کردی تو هم یه ‌مزبون باش براش، شاید اونم خیلی وقته داره دنبال یه همزبون از جنس خودش می‌گرده"، امیدوار که حرفای این عزیز در حد حرف نباشه و خودش هم بهشون عمل کنه، خلاصه احساس می‌کنم که پیدا کردم اونی رو که می‌تونم بهش اعتماد کنم باهاش حرف بزنم، امشب بعد از نماز، روزه‌م رو با صدای اون افطار کنم...


عاشق و سر بلند و مغرور، مردی که سعی میکنه پرهیزکار باشه...


دوست دارم اولین باری که می بینمت،
توی چشمات نگاه کنم و بهت لبخند بزنم،
شاید که تا حالا ندیدمت،
اما می دونم چشمات قشنگه،
می دونم تو هم به من لبخند میزنی،
می دونم میای طرف من،
می دونم توی چشمام نگاه می کنی،
با نگاهت میگی دستامو بگیر،
منم دستای گرمت رو میگیرم،
می خوام با گرمای احساسم گرمترشون کنم،
می دونی چی میخوام بهت بگم،
چشمات و می بندی و لبخند میزنی،
دوست دارم فاصلمون کمتر باشه،
بیا طرف من، بذار تو رو در آغوشم بگیرم،
می خوام گرمای وجودت رو احساس کنم،
توی موهات دست بکشم و نوازشت کنم،
چند لحظه کوتاه، بی صدا و بی حرکت،
در آغوش من نفس بکش،
بذار چند لحظه زمان رو بدیم دست دل هامون،
بذار صدای قلبی رو بشنویم،
که برای اون یکی می تپه،
برای معرفت و غرورش،
برای عقل و شعورش،
برای علاقه و احساسش،
بذار یه بار دیگه همدیگه رو نگاه کنیم،
دوباره چشمات رو ببند،
می خوام درددل کنم،
می خوای درددل کنی،
می خوایم توی چشمای همدیگه نگاه کنیم،
میدونم که دوست داری لب هات رو بذاری روی لب هام،
میدونی که چه احساسی دارم،
اما نه حالا وقت لب و این چیزا نیست،
می خوام یه چیزی بهت بگم،
اصلا شاید که بهتر باشه، فقط و فقط،
کنارم بنشینی و بهم تکیه کنی،
سرت رو بذاری روی شونم،
دستت رو بذاری توی دستم،
تا یه چیزایی رو توی گوشت زمزمه کنم،
اصلا فقط بنشین کنارم،
تا وجودت رو در نزدیکی خودم احساس کنم،
همین که کنارمی برام کافیه،
حالا می تونم بهت بگم،
اصلا اگه نزدیک من هم نباشی،
باز هم بهت میگم که،
با ایمان به خوبی هات دوستت دارم...