اگه کسی رو دوست داری لازم نیست که حتما عاشقش هم باشی!
اگه عاشق کسی هستی لازم نیست که حتما بهش دلبسته بشی!
اگه دلبسته کسی شدی لازم نیست که حتما دلداده یا دلباخته بشی!
اگه دلداده یا دلباخته کسی شدی بهتر که باهاش ازدواج کسی!
اما اگه خواستی با کسی ازدواج کنی باید حتما دلداده یا دلباخته باشی!
اما اگه دلداده یا دلباخته کسی هستی باید حتما عاشقش باشی!
و اگر عاشق کسی هستی باید حتما دوسش داشته باشی!
با همه اینها همیشه اولویت اطاعت رو با عقلت قرار بده نه قلبت!
اگه اشتباه نکنم سال 82 بود، 11 روز از ماه رمضون گذشته بود که باهاش آشنا شدم، اوایل با هم تلفنی صحبت میکردیم، فقط با هم حرف میزدیم، بعد از گذشت چند ماهی قرار میذاشتیم و همدیگه رو میدیدم، با هم دوست شده بودیم، دوستی ما با دوستی بقیه دختر پسرا فرق میکرد، یا حداقل دوستی من با دیگران متفاوت بود، ما حدود یک سال و نیم شاید هم بیشتر با هم دوست بودیم، صادقانه بگم توی این مدت حتی یک بار هم دستم بهش نخورد، البته به معنای واقعی، حتی وقتی همدیگه رو میدیدیم، با هم دیگه دست نمیدادیم، وقتی راه میرفتیم، دستای همدیگه رو نمیگرفتیم، یا همش به بهانههای مختلف خودمون رو به همدیگه نزدیک نمیکردیم، راستش من اصلا تمایلی به این کارها نداشتم، و البته دلیلی هم برای تقلید از دیگران یا وانمود کردن به تقلید نمیدیدیم، من و اون فقط با هم دیگه حرف میزدیم، فقط همین، یه وقتایی با هم درددل میکردیم، گاهی اوقات از حدود ساعت 2 تا صبح با همدیگه صحبت میکردیم، از همه چیز، البته غیر از سکس و این چیزا، همزبون خوبی به نظر میامد، احساس کردن میتونم باهاش راحت باشم، هر روز بیشتر از قبل باهاش احساس راحتی میکردم، تقریبا هم چیز رو درباره من و خانوادم می دونست، می دونین چیه، من از اون پسرایی نیستم که با هر دختری دوست بشم، به جرات می تونم بگم که هر لحظه که اراده کنم میتونم با هر جور دختری که فکرش رو بکنین ارتباط بر قرار کنم، اما شخصیتم و تربیت خانوادگی من ایجاب میکنه که این کار رو نکنم، ضمنا اصلا خوشم نمیاد که هر کس و ناکسی آویزونم بشه، اصلا هم برام مهم نیست که اطرافیانم چی میگن، " ترسو ، بی عرضه... یا هر کوفت و مرگ و بد و بی راه دیگه"، خوب میدونم که برای توجیه خودشون این حرفا رو میزنن، من فقط توی دلم بهشون میگم: "بی اراده های بی لیاقت بی خبر از همه جا..."، من به خودم افتخار میکنم که اینجور آدمی هستم، خلاصه از بحث اصلی دور نشیم، من با اینجور شخصیت به اونی که باهاش راحت بودم ابراز علاقه کردم، اما تا فهمید دوستش دارم، مثل خیلی دیگه از دخترا شروع کرد به ادا در آوردن، راستش نمیدونم چرا، نمیدونم دلیلش چی بود، همش بهانه های عجیب غریب میاود، میگفت بهم تلفن نکن، خودش هم تلفن نمیکرد، شاید هر دو سه ماه یک بار، هر چی نازش رو میکشیدم پر رو تر میشد، تا جایی که کار به منت کشی کشید و منم که اهلش نبودم به قصه خاتمه دادم، درست همونطوری که اون میخواست، واقعا نمیدونم در مورد من چی فکر میکرد، آخه من اهل این دلقک بازیهای بچگونه نیستم، در عوض همیشه باهاش رو راست و با صداقت بودم، چون دوست داشتم اونم با من همینطور باشه (که نبود)، حتی یه بار هم بهش دروغ نگفتم، فکرش رو بکنین، حتی یک بار، به غیر از آخرین شبی که توی چت با هم دیگه اتمام حجت کردیم، و دروغم هم این بود که گفتم: "دیگه بهت علاقه ای ندارم"، شاید حدود یک سال و نیمی از اون موقع میگذره، و من هنوز با کس دیگه هیچجور ارتباطی نداشتم، اگر هم بخوام با دختری دوست بشم، یا رابطه داشته باشم، میتونه دلیلش این باشه که این اواخر احساس میکنم که دلم یه همزبون میخوام، و خیلی هم مراقبم که نه پای عشق بیاد وسط نه پای چیزای بدتر از اون مثل زندگی مشترک (یا حداقل فعلا)، باید هواسم جمع باشه که بابای طرف پول دار نباشه، چون به نظر اون همه حرفای دلم میشه دلبری و هدفم هم رسیدن به ثروت باباش، میدونم که این چیزا گفتن نداره، چون کاملا بدیهی و روشن هستش، من از یک خانواده معمولی با وضعیت اقتصادی متوسط هستم، از گفتنش هم هیچ وحشتی ندارم، و همیشه هم سعی میکنم یکی مثل خودم پیدا کنم، توی دنیای به این بزرگی بالاخره یکی پیدا میشه که شبیه من باشه، مثل شخصیت من، مثل اخلاق من، مثل افکار و عقاید من٬ مثل موقعت اجتماعی و اقتصادی من و هزار یک مثل من دیگه...
یه چیز دیگه هم هست که از گفتنش هیچ وحشتی ندارم، اگه خوشگلم یا زشتم، اگه خوش تیپم یا نیستم، اگه پول دارم یا ندارم، اگه معرفت دارم یا ندارم، اگه احساس دارم یا ندارم و یا هزارتا اگه و اما دیگه: "من همینی هستم که میبینید، به هر چی که هستم افتخار میکنم"، اگر به ظاهر به کسی برتری دارم بهش نمینازم، اگر هم چیزی از کسی کم دارم نه گلهای میکنم، نه شرمم میاد، خدا من رو اینطوری آفریده و خانوادم هم اینطوری تربیتم کردن، همینطور میمونم و زندگی میکنم، هر کی منو همینطوری خواست بخواد هر کسی هم که نخواست فدای سرم...
راستی، هر چند که امروزه مثل 3 سال پیش فکر نمیکنم، اما چند وقتیه که یکی رو میشناسم و تازگیها باهاش حرف میزنم، احساس میکنم میتونم بیشتر از این باهاش راحت باشم و دوستش داشته باشم، شاید خیلی هم زیاد، اما فقط در حد دوست داشتن، همین نه چیز دیگه، حد اقل فعلا، آخه همنطوری که دوست ندارم کسی آویزون من بشه خودمم آویزون کسی نمیشم، عزیزی میگفت: "وقتی که احساس میکنی اون همزبون همونی که میخواستی و اسم همزبون رو براش گذاشتی پس بدون اون هم منتظر شنیدن درددلاته... اگه واقعا یه همزبونه به سادگیهات نمیخنده، با تمام وجود به حرفات گوش میده، چون تو اونو همزبون خودت میدونی، از هیچ چیز وحشت نداشته باش! ترس و وحشت مال آدمای ترسو و بزدله، حالا که دنبال یه همزبونی یه خوبشو پیدا کنه، وقتی هم که پیداش کردی باهاش صادق باش همونطور که خودت دوست داری باهات رفتار بشه. نذار حرفات تو سینهت حبس بشن، اگه همزبونتو پیدا کردی تو هم یه مزبون باش براش، شاید اونم خیلی وقته داره دنبال یه همزبون از جنس خودش میگرده"، امیدوار که حرفای این عزیز در حد حرف نباشه و خودش هم بهشون عمل کنه، خلاصه احساس میکنم که پیدا کردم اونی رو که میتونم بهش اعتماد کنم باهاش حرف بزنم، امشب بعد از نماز، روزهم رو با صدای اون افطار کنم...
عاشق و سر بلند و مغرور، مردی که سعی میکنه پرهیزکار باشه...
دوست دارم اولین باری که می بینمت،
توی چشمات نگاه کنم و بهت لبخند بزنم،
شاید که تا حالا ندیدمت،
اما می دونم چشمات قشنگه،
می دونم تو هم به من لبخند میزنی،
می دونم میای طرف من،
می دونم توی چشمام نگاه می کنی،
با نگاهت میگی دستامو بگیر،
منم دستای گرمت رو میگیرم،
می خوام با گرمای احساسم گرمترشون کنم،
می دونی چی میخوام بهت بگم،
چشمات و می بندی و لبخند میزنی،
دوست دارم فاصلمون کمتر باشه،
بیا طرف من، بذار تو رو در آغوشم بگیرم،
می خوام گرمای وجودت رو احساس کنم،
توی موهات دست بکشم و نوازشت کنم،
چند لحظه کوتاه، بی صدا و بی حرکت،
در آغوش من نفس بکش،
بذار چند لحظه زمان رو بدیم دست دل هامون،
بذار صدای قلبی رو بشنویم،
که برای اون یکی می تپه،
برای معرفت و غرورش،
برای عقل و شعورش،
برای علاقه و احساسش،
بذار یه بار دیگه همدیگه رو نگاه کنیم،
دوباره چشمات رو ببند،
می خوام درددل کنم،
می خوای درددل کنی،
می خوایم توی چشمای همدیگه نگاه کنیم،
میدونم که دوست داری لب هات رو بذاری روی لب هام،
میدونی که چه احساسی دارم،
اما نه حالا وقت لب و این چیزا نیست،
می خوام یه چیزی بهت بگم،
اصلا شاید که بهتر باشه، فقط و فقط،
کنارم بنشینی و بهم تکیه کنی،
سرت رو بذاری روی شونم،
دستت رو بذاری توی دستم،
تا یه چیزایی رو توی گوشت زمزمه کنم،
اصلا فقط بنشین کنارم،
تا وجودت رو در نزدیکی خودم احساس کنم،
همین که کنارمی برام کافیه،
حالا می تونم بهت بگم،
اصلا اگه نزدیک من هم نباشی،
باز هم بهت میگم که،
با ایمان به خوبی هات دوستت دارم...
سلام محمد جان ...
جملات شیرین و پر معنایی نوشتی .. خیلی لذت بردم ..
امیدوارم که همه این جملات زیبا استفاده کنند ..
فرا رسیدن ماه مبارک رمضان هم بهت تبریک می گم ..
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما دوست عزیز ..
التماس دعا ..
در پناه حق
سلام شکوفه خانم:
اگه چیزایی که نوشته بودم خوب هستن٬ امیدوارم که همه خوب باشن نه اینکه فقط از جملات خوب استفاده کنن...
ضمنا" ممنون از لطفتون...
با تبادل لینک موافقی؟
با تبادل لینک مشکلی ندارم٬ اما فکر نمی کنم موضوعات وبلاگ هامون زیاد با هم مرتبط باشن...
به هر حال من مشکلی ندارم...
سلام محمد عزیز
واقعا تبریک میگم به خاطر شخصیت پاکی که داری
تو این زمونه همچین آدمی بودن هنره
آرزو میکنم این هم زبون جدید همونی باشه میخوای
حلول ماه رمضان هم تبریک میگم
محتاج دعا
سلام دیانا خانم:
من فقط ذهنیاتی که از خودم داشتم رو نوشته بودم و خودم رو اینطوری که تو میگی نمی دونم، اما امیدوارم که واقعا باشم، یا اگه نیستم بشم...
البته امیدوارم که همه آدما همینطور باشن، اونقدری که میگی هم سخت نیست!
به هر حال شما هم به من لطف داری...
اینهمه زیبایی در نوشتن!واقعا هنرمندانه بود.چقدر در زندگی همچون شما آرزو کرده ام ولیکن این دنیا نامهربانی نشان داد.امیدوارم شما همانند من نومید نشوی.بر پاکی احساست درود.بر قلم روانت آفرین و برای زحمت نوشتن این متن زیبا برای ما سپاس و تشکر
ممنون دوست من!
من سعی میکنم که همیشه امیدوار باشم...
چقدر قشنگ گفتی
حرفات حرف من بود ولی تا حالا نگفته بودم
نه ... نمی خواستم باورشون کنم ...
رفتم
رفت
ولی نمی دونست که هنوز دنبالشم
چون کاری کردم که هرگز پشت سرشو نگاه نکنه....
حالا همیشه به خودش میگه ... چقدر بی وفا بود این پسره
خوب شد رفتم!
مرسی عزیز٬ خوب دیگه گاهی اوقات اینطوری میشه٬ اما چیکار میشه کرد؟!
سلام خوب هستین
خیلی خیلی ممنونم که از وبلاگم بازدید میکنین
منم آپ کردم
نمیدونم چه جوریه سر بزنین
مرسی بای
باشه٬ در اولین فرصت
گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است و یکدست و باز
شمعدانی ها
و صدا دار ترین شاخه فصل، ماه را می شنوند
پلکان جلو ساختمان ،
در فانوس به دست و در اسراف نسیم ،
گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست .
پلکها را بتکان کفش به پا کن ،وبیا.
و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت :
بهترین چیز رسیدنم به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.
ممنون دوست من٬ شعر زیبایی بود...
اینایی که نوشتین واقعا اتفاق افتادن؟ واسه خودتون؟ در مورد جواب سوالم هم...خب. سوالم جدی بود. خیلی هم دلم میخواد جوابش رو پیدا کنم. در ضمن من معلم هستم اما به خدا گاوداری درس نمیدم و گوسفند نگهداشتن بلد نیستم...
بله٬ هم واقعی بود و هم بر خودم اتفاق افتاده بود!
در اون مورد هم هدف کمی مزاح بود٬ قصد جسارت نداشتم!
امیدوارم هر چی زودتر جواب سوالتون رو پیدا کنین٬ البته منم در جریان بذارید...
موفق باشید...
khosh'halam kesi peyda shode ke bahash dardodel konid,...
chera comment'doonie postaye ghabli ro bar dashtid?
albate shayad bedoonam chera!!!!!
...
moraghebe khodetoon, hamzaboone mehraboonetoon, va ghalbe har 2tatoon bashid,...
:-* moafagh bashid,man...
ممنون "س" جان
هنوز که نه به دار نه به بار٬ منم الکی دلمو خوش نکردم!
کامنتدونیهای قبلی هم لازم نیست که باز باشه.
البته حتما بگو که فکر میکنی دلیل بستنشون چیه!!! (گفتی شاید که بدونی)
ممنون از لطفت عزیز...
سلام دوست من بسیار زیبا عزیز موفق باشی متشکر از نظرت تو وبلاگ من
نمیخواستم الکی کامنت بذارم و برم!
واقعا برام جالبب بدونم که جریان چیه؟
یه عکس میذاری و کنارشم فقط مینویسی "خیلی نامردی"!!!
ببخشید اقا محمد ( راستش شما اونقدر راحت و روون مینویسید که ادم به خودش اجازه میده هر مطلبی رو راحت با شما در میون بذاره ) من خیلی وقته که وبلاگ شما رو میخونم٬راستش منم دنبال یه همزبون میگردم ٬میخوام باهاتون حرف بزنم٬ دلم میخوام با یکی درد و دل کنم!!راستش پیدا کردن یه همزبون اصلا کار راحتی نیست٬ به خاطر همین میخوام بدونم که میتونم تلفنی باهاتون صحبت کنم ؟؟؟ واقعا خوشحال میشم اگه قبول کنید... قربان شما الناز
از لطفی که به من داری ممنون!
اما انگار مطلب منو با دقت نخوندی٬ فکر میکنم اگه یک مرتبه دیگه بخونیش از تصمیمت صرف نظر کنی و تصمیم تازه بگیری...
ببخشید اما تصور میکنم اگه این مسائل اینجا عنوان نشه خیلی بهتره...
موفق باشی...
سلام.................................
من دیر رسیدم ...خودت که می دونی چرا ؟!
بعدش هم فکر کنم بهتره من سکوت کنم.....!
سلام عزیز:
دیر رسیدنت رو آره میدونم!
اما سکوت رو نه!
قشنگ بود
موفق باشید
ممنون...
salam dost aziz va Gol khobi wblaget ghashang bood va jaleb tonesty be man sar bezan va az barname haye yaho 7 final be khosos Boot DC Buzz Estefadeh kon va be dostanet moarefy kon montazeret hastam khosh hal shodam behshad bye
ممنون!
اما نظرت رو نگفتی هنوز...
سلام
ولی من شنیدم یه مسلمون از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه!
اما من فکر میکنم به مسلمونی ارتباطی نداره٬ عقل که تصمیم میگیره...
سخنی کز دل بر آید لاجرم بر دل نشیند.....مرسی
ممنون...
ستاره ها خاموش نمی شوند محمد.
می میرند.
آره خوب٬ اینطوری هم میشه تعبیر کرد!
ستاره که نور نداشته باشه انگار که مرده...
سلام جناب لطفی ... اگر کوتاه بنویسید آدم حوصله میکنه بخونه .... شرمنده من تنبلیم شد بخونم.
باز خوبه الکی کامنت نذاشتی...
سلام
ولی ما باید اینقدر روی خودمون کار کنیم که عقلمون بر احساساتمون غلبه داشته باشه. به نظرم شما یک بار گول احساسات رو خوردی. دیگه نباید اجازه بدی احساس واست تصمیم بگیره.
راستی ما یه برنامه ریزی کردیم واسه دوم شوال هر کی یه پست تو وبلاگش بذاره و بنویسه که چرا این اسم رو واسه خودش و وبلاگش انتخاب کرده.
خوشحال میشیم اگه شما هر شرکت کنی.
به دوستات هم خبر بده.
امیدوارم در انتخابت موفق باشی
خوب منم که همینو گفتم! مگه مطلب رو نخوندی؟
...
باشه سعی میکنم شرکت کنم...
بازم سلام ... به روزم
باشه٬ سر میزنم
سایه گل از سرخی آن چیزی نمی گوید فقط وجود نور را ثابت می کند
با ارزوی قبولی طاعات
میشه بیشتر توضیح بدی؟
سلام
خوبی؟
مرسی سر زدی
وبلاگ قشنگی داری
موفق باشی
یا حق
سلام٬ خواهش میکنم و ممنون...
سلام
مطلبو چندین بار خوندم
نمیدونم چی بگم!
امیدوارم این ماه عزیز برات پر خیر وبرکت باشه
سلام ستاره خانوم:
لزومی نداره حتما کامنت بذاری...
همین که خوندی کافیه!
سلام
من تصادفی وبلاگتون و دیدم اصلا نمیشناسمتون
فقط میخوام بگم اگه آدم همیشه همونجوریکه واقعا هست رفتار کنه آدمایی که تو هر موقعییتی با اون تفاهمی ندارن سراغش نمیان!!!یکیم اینکه وقتی یه رابطه شروع شد بعد از یه مدت(زمانش و خودت تعیین کن)از بالا به رابطه و کیفییتش نگاه کن !!اون موقع ادم حقایق رو میبینه(همون عقل که خودتون گفتید) ویه چیزه دیگه که خیلی دل دل کردم بگم یا نه!!اینکه وقتی ادم یه مدتی تنهاست تو شروع یه ارتباط جدید باید دقت مضاعف کنه چون احتمال پیشدستی احساس به عقل بیشتر میشه یا حداقل موازی حرکت کردنشون مختل میشه!خیلی اخرش اندیشمندانه شد حرفام (صورتک خجالت)
به هر حال ممنون که نظرت رو گفتی!
سلام عزیز خوبی
نوشته هاتو خوندم خوب بود اما نمی دونم وبلاگ منو اشتباه اومدی یا اسمم رو اشتباه نوشتی؟
به هر حال از اشنایی شما خوشحالم
بازم به من سر بزنید اپ هستم
سلام دوست من:
من نه اشتباه اومدم نه اسمت رو اشتباه نوشتم!
سلام
احوال شما؟
من واسه اولین دفعه بود که اومدم بلاگت
خیلی مااااااااااااه بود خیلی
من هم عزیز زندگیمو تو ماه رمضون پیدا کردم
خیلی ماه رمضونو دوست دارم خیلی
وقت کردی به من هم یه سری بزن
موفق باشی...
خوشحالم!
باشه در اولین فرصت حتما سر میزنم...
سلام خوبید گلم ؟ وبلاگ فوق العاده زیبایی دارید خوشحال می شوم به محفل کوچک من هم سر بزنید ثانیه هاتون همیشه پر اسانس و پرتقالی و آلبالویی باشد .
اگه به کوچیک بزرگیه که مجمع ما کوچکتر از محفل شماست!
ضمنا من آلبالو خیلی دوست دارم...
سلام محمد جان :
نمیخوای آپ کنی ؟
سلام....
اومدم بعد از چند روز سکوت شکنی !
متنت رو همون روز اول خوندم ...پاک و ساده بود مثل خودت!
از خاطره تلخ گذشته ات خیلی ناراحت شدم ... خیلی خودت هم می دونی !
اما اتفاق شیرین رو تحسین می کنم ...خوشحال شدم وقتی شنیدم همزبونتو پیدا کردی و با هاش درد و دل می کنی ... امیدوارم که همزبون خوبی باشه برات !!!!
خیلی مهربون و بزرگی که می خواستی افطار کنی با صدای اون ولی ...!!!ولی رو خودت فقط می دونی که چیه ؟
به هر حال خیلی خوشحالم و یه عالمه تبریک می گم بهت !
نماز و روزه هات قبول ...
می گم محمد یادت نره سره سفره ی افطار دعا کنی !؟
عاشق و سربلند و مغرور باشی ....
سلام مریم جان:
پاکی و سادگی از خودته و البته به من لطف داری!
سلام مردی که می خواد پرهیزگار باشه !
چطوری پسر خوب ؟!
کجایی ؟ نیستی ؟ ازت بی خبرم ! سراغی از ما نمی گیری ؟ بی معرفت شدی !؟ امیدوارم اتفاقی برات نیفتاده باشه...
راستی محمد من فکر کنم اینجا یه کامنت دیگه گذاشته بودما ولی نیست کجاس؟ ها ؟
هر جا که هستی موفق باشی و مغرور و عاشق !
سلام مریم جان:
یه چند روزی نبودم! بی معرفت هم نشدم!
کامنت قبلی شما هم سرجاشه٬ همین پایین!
ممنون که به یادم هستی!
عجب داستان خاندنی بد لینک شما در بلاگ قرار گرفت .
مفق باشید
البته داستان نبود٬ واقعیت بود!
برای لینک ممنون٬ در اولین فرصت لینکت رو می ذارم...
پرده را کنار بزن
نفس پنجره را
تنگ می کند پرده
ماه بیرون است
فاخته به روز شد منتظر حضورت هستم .
ممنون٬ در اولین فرصت!
سلام
محشر بود
خدانگهدار
ممنون...
دوست عزیز وبلاگنویسم سلام
وبلاگ اشک ها و لبخند ها به روز شد از این رو همچون همیشه منتظر حضور مهربان و گرم و پر بار و صمیمی شما هستم
منتظرم و خدانگهدار دوست من
حتما٬ در اولین فرصت...
سلام محمد جان خوبی
عیدت مبارک
نماز روزه هات قبول
ممنون دیانا جان!
عید تو هم مبارک٬ نماز روزههای تو هم قبول باشه...
سلام محمد جان
خوبی
عیدت مبارک
نماز روزه هاتم قبول
ممنون دیانا جان!
عید تو هم مبارک٬ نماز روزههای تو هم قبول باشه...
محمد بسه به خدا منم آدمم