فصل پائیزی من

جهت پیگیری مطالب به www.paeeez.ir مراجعه کنید.

فصل پائیزی من

جهت پیگیری مطالب به www.paeeez.ir مراجعه کنید.

گر بار گران بودیم...

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست
آن شمع که می‌سوزد و پروانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سرِ صحبت فرزانه ندارد


تعطیل...

در انتظار بارانی دیگر

باز هم دوباره شبی باران باریدن خواهد گرفت
بارانی نم نم با صدایی ملایم
و من هم خواهم یافت روزی
آن را که در کنارم باشد
وقتی به دنبال لذت قدم زدن زیر بارانم
قدم بر زمین خیس بگذارد پا به پای من
و او را خواهم یافت روزی
که زیر باران دستش در دست من باشد
و دوباره پا به پای من همچو یک دوست
در هوای پاک و زلال
در انتهای نور قرمز رنگ خورشید
به دنبال نیمکتی چوبی
زیر درختی سبز
به نظاره بنشینیم باریدن باران را...
...
کودکی چه عالمی دارد
چرا که تنها کودکان را اینگونه افکار است
انتظار بارانی دیگر...

که هستم من؟

بدان سانم که لیلی بود
بدان کیشم که مجنون است
بدان مانم که عاشق شد
بدان باشم که معشوق است
بدان هستم که جودی کرد
بدان خستم که عودی بست
بدان سانم که خود دانم
بدان کیشم که از خویشم

فرسایش روح

چی شد یهو؟ چه اتفاقی افتاد؟ کجا رفت پس؟ اصلا چرا این اتفاق افتاد؟ مسببش کی بود؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چی شد؟ کجا رفت اون "محمد"ی که همیشه شاد و سر حال و خندون بود، اونی که همیشه همیشه همشیه خنده روی لباش بود، غم توو دلش جایی نداشت، همیشه شمع محفل بود، مهربون و با ایمان و محکم و مقتدر... چی شد یهو؟ چه اتفاقی افتاد؟ کجا رفت پس؟ اصلا چرا این اتفاق افتاد؟ مسببش کی بود؟ کی باعث شد به این روز بیفتم؟ هر کی بود خدا لعنتش کنه، خودم بودم؟؟؟ نه، طفلی دلم بود، برات متاسفم ای دل ساده، برات متاسفم... بعضی وقتا اونقدر دل آدم میگیره، اونقدر ناجور میشکنه، و اونقدر تنها میشه که تازه یاد خدا میفته و اونقدر دست به دعا و نیایش میببره که دیوونه میشه...

فکرای توی سرم

کاشکی می‌شد با هم دیگه بریم یکی از اون جاهای سرسبز، توی کوها و دشتا، یه جای دنج پیدا کنیم، دوتایی بشینیم روی چمن‌ها و دو تا چای داغ بزنیم، بعدش روی چمنا دراز بکشیم، و آسمون رو نگاه کنیم، آسمون آبی، درختای سر سبز و بلند، کوهای برف پوشیده‌ی مرتفع، صدای پرنده‌ها، صدای شرشر آب، صدای وزیدن باد و رقص چمن‌ها و گلهای خودرووی وحشی، تماشای دو تا پرنده که در بلندای آسمون پرواز می‌کنن و هزارتا دیگه از زیبایی های اطرافمون و ... بعد من فقط بشم گوش و تو فقط حرف بزنی، از خودت بگی، از کسایی که دوسشون داشتی یا داری، و از من بگی، اگه غم و غصه ای توی دلت هست از غم و غصه‌هات بگی، از مشقت‌ها و سختی‌ها و شکستن‌هات برام بگی، بگی تا بتونی باهاشون کنار بیای و فراموششون کنی، اگه دوست داشتی سرت رو بذاری روی سینه‌م در حالی که من توی موهات دست می‌کشم اگه خواستی گریه کنی، تا خالی بشی، تا سبک بشی، اصلا" خجالت نداره، این کار اصلا" آدم رو کوچیک نمی‌کنه، من اگه  واقعا" دوستت داشته باشم، باهات شریک می‌شم، به دردای دلت گوش میدم و شادی‌هام رو تا زره آخرش باهات تقسیم می کنم... من رو محرم رازت بدون، کنارم بشیم و باهام حرف بزن، سرت رو بذار روی سینه‌م راحت گریه کن، اگه دوست داشتی توی موهات دست می‌کشم، تو رو بقل می‌کنم و محکم توی بقلم فشار میدم، دیگه وقت خنده‌ی، وقت شادیه، بذار هر دومون محکم همدیگه رو بقل کنیم، بذار توی چشمای مهربونت نگاه کنم، بذار تا دوباره موج زدن شادی رو توی چشمات ببینم، بذار دستات رو توی دستام بگیرم و ببوسمشون، بذار زره زره‌ی وجودت رو ستایش کنم و بپرستم، بذار چشمامون رو ببندیم و لبامون رو بذاریم روی هم، هر دوتامون سرشاز از خواستن و دوست داشتن بشیم، بذار توی این طبیعت زیبا توی آغوش همدیگه روی چمنا سرسبز غلت بزنیم و بخندیم، بذار صدای خنده‌هامون اوج بگیره و به آسمون برسه، بذار همه دنیا بفهمه که چقدر شادیم و از با هم بودن لذت می‌بریم، بذار بدونن که غم و غصه توی دل هیچکدوممون جایی نداره، بذار بدونن که چقدر شادیم، بذار فریاد بزنیم تا صدای فریاد تو به گوش اونی که تنهات گذاشت و رفت برسه، اونی که لیاقت وجود پاکت رو نداشت، اونی که لیاقت احساس لطیف و دستای گرمت رو نداشت، اونی که به خاطرش شکستی، اما من به خاطرت حاضرم گوش بشم تا غصه‌های به جا مونده از خاطراتش رو با من تقسیم کنی تا منم شادی‌هام رو باهت قسمت کنم، تا روح پر از احساساتت رو پر از عشق و محبت و صمیمیت کنم و بهت بگم که چقدر دوستت دارم... مردها همیشه می‌تونن برای زن‌ها تکیه‌گاه عاطفی باشن و زن‌ها هم برای مردها پشتوانه‌ی عاطفی، نه فقط در زندگی مشترک، بلکه در یک دوستی و دوست داشتن ساده، منم که خودم دوست دارم برات یه تکیه‌گاه باشم، تا کی رو نمی‌دونم اما حالا که میشه می‌خوام باشم، اگه قابل بدونی و بهم اعتماد کنی، اصلا" دیگه لب و بوس و بقل نمی‌خوام، راستش اصلا" نمی‌دونم که فانتزی های تو چیا هستن، برای همین اگه دوست داشته باشی بقلت کنم یا ببوسمت یا هر چیزه دیگه ای خودت بهم میگی... به همین خاطر من بیشتر دوست دارم بریم همون جای سرسبزی که گفتم، وسط کوه و دشت و دره‌ها، یه جایی که هیچکس نباشه، فقط من و باشم و تو باشی و خدایی که همه‌جا هست، دوست دارم بریم بین درختا با هم قدم بزنیم، بریم توی دشتای بی انتها، بشینیم کنار آب پیش همدیگه، مثل توی کارتونا، مثل توی فیلما، مثل توی رویاها و خواب‌ بچه‌ها، بریم هرجایی که قشنگه، یه جایی که بتونی رو به روی من بشینی، بتونم چشمات رو ببینم، بتونی لبخند بزنی، لبخند نازت رو هم ببینم، بریم هرجایی که زیبایه، جایی که بتونی بشینی کنارم و بهم تکیه کنی، سرت رو بذاری روی شونه‌م، بتونی چشمات رو ببندی و برام حرف بزنی، یا هیچی نگی و من فقط و فقط و فقط از در کنار تو بودن ها لذت ببرم و لذت ببرم و لذت ببرم... یه چیزی رو هزار بار گفتم یه بار دیگه هم می‌خوام بهت بگم: آره من واقعا" دوست دارم تو رو بقل کنم، دستای گرمت رو بگیرم توی دستام و ببوسمشون، دوست دارم گونه‌هات، لب‌هات، حتی پیشونیت رو هم ببوسم و ... اما فقط برای اینکه بهت بگم که چقدر دوستت دارم، و تنها وقتی برام لذت‌بخشه که باورم کرده باشی و تو هم احساسی به من داشته باشی، اونوقته که از در آغوش گرفتن تن گرم تو، شنیدن طنین نفس‌های تو و ... لذت می‌برم، اما این که دوستت دارم و هم این که برات ارزش و احترام به خصوصی قائلم، باعث میشه از گفتن یه چیزی اجتناب نکنم، اگه یه وقتی زیادی شوخی می‌کنم به خاطر اینه که باهات احساس راحتی می‌کنم، خیلی خیلی، یا اینکه بعضی وقتا خیلی میرم توی مایه‌های لب و بوس و بقل به خاطر اینه که خیلی دوستت دارم، خیلی خیلی، اما اگر تو دوست نداری کافیه که بهم بگی، اما حتی اگه بگی که بهت نگاه هم نکنم، باز اطاعت می کنم، چون من واقعا واقعا واقعا دوستت دارم... فکر نکنی که بی دلیل دوستت دارم، برای دوست داشتنت هم دلیل دارم... و می‌خوام بدونی که می‌خوام حرفات رو بشنوم، پس برام بنویس، و همیشه یادت باشه من تو رو برای لذت‌های زودگذر نمی‌خوام، من احساس ستوده‌ی تو رو می‌خوام، من عاشقت نیستم (حداقل فعلا")، ولی دوستت دارم، چون می دونم که خوب می‌دونی دوست داشتن برتر از عشقه... پس فراموش نکن و فراموشم نکن...
می‌خواستم بعد از مدت‌ها یک بار دیگه دوست داشتن رو تجربه کنم، اما...

دوستدار همیشگی تو محمد – 09/10/1385

خانواده

وقتی یه خانم و آقا با هم زندگی مشترکی رو تشکیل میدن، اگر همه چیز خوب پیش بره در حقیقت مقدمات تشکیل یک خانواده رو فراهم آوردن، زیاد وارد جرئیات نمیشم، میخوام به قسمتی از بخش عاطفی مفهوم خانواده اشاره کنم...
آقای خونه صبح زود از خونه میره بیرون، تا ظهر عصر یا شب کار میکنه، حسابی خسته میشه، و فقط به این امید به کار و تلاشش ادامه میده که میدونه وقتی میره خونه، همسر مهربونش با یه دنیا عشق منتظرشه، سر راه یه شاخه گل میخره، یا از گلستان پارک محل میچینه، با امید و اشتیاق راهی خونه میشه، وقتی میرسه خونه با دیدن همسرش انگار که تمام خستگی کار از تنش بیرون میره، گل رو با جمله "تقدیم به همسر عزیزم" و البته یه خسته نباشید بهش تقدیم میکنه، همدیگه رو در آغوش میگیرن و از اینکه دوباره کنار هم هستن احساس خوشنودی میکنن...
از طرفی خانم که از صبح داره کارای خونه رو انجام میده، هرگز خسته نمیشه، میدونه که همسر مهربونش، داره ببیرون از خونه کار و تلاش میکنه تا به تعهد احساسی و اخلاقی خودش عمل کرده باشه و یک زندگی مناسب رو برای همسرش فراهم کنه، میدونه که همسرش با همون یه شاخه گل میاد خونه و از زحمتهاش تشکر میکنه، اونو در آغوش میگیره و هر دو احساس خوشبختی میکنن...
چند وقت بعد یکی دو تا بچه به زندگیشون اضافه میشه و کلمه خانواده به مفهوم اصلی خودش نزدیک تر میشه، همین چیزاست که زندگی رو زیبا میکنه، به این چیزا میگن امید و انگیزه زندگی...


نا گفته نماند
که زندگی زیباست
یا هر چه هست
تا شقایق هست
زندگی باید کرد...

آغوش

تا گرم آغوشت شدم
چه زود فراموشت شدم
تقصیر تو نبود خودم
باری روی دوشت شدم
کاشکی دلت بهم می‌گفت
نقشه‌ی قلبمو داره
هر کی زد و رفت و شکست
یه روز یه جا کم میاره
یه روز یه جا کم میاره...
موندن و سوختن و ساختن
همه یادگار عشق
انتقام از تو گرفتن
کار من نیست کار عشقه
انتقام از تو گرفتن
کار من نیست کار عشقه...
موندن و سوختن و ساختن
همه یادگار عشق
انتقام از تو گرفتن
کار من نیست کار عشقه
انتقام از تو گرفتن
کار من نیست کار عشقه...


منبع: شادمهر عقیلی...

زمستان عشق

کوچهء تنگ و تاریکی بود، کوچه ای که از هر دو طرف به بینهایت منتهی می شد، درست در وسط این کوچه خانه ای بزرگ و زیبا وجود داشت، خانه ای بزرگ و زیبا با تمامی امکانات ممکن. سالها بود که پسرکی تنها، در کنار پنجرهء نزدیک به شومینه ای همیشه گرم نشسته بود و به دانه های سپید رنگ برفی که از دل آسمان بی انتها می بارید نگاه می کرد، مدتها بود که اشک چشمانش را فرا گرفته بود و زمزمه ای بر لبانش جاری، در آن سوی پنجره گل بود و بلبلانی جفت جفت که پشت پنجره می نشستند و دانه های خیالی بر می چیدند، دانه هایی که هر کدام با طلوع خورشیدی جوانه می زد با غروب خورشیدی دیگر پشت پنجره می افتاد، اما پسرک فقط برف را می دید، خاطرات از خیالش می گذشت و همچنان اشک می ریخت. ناگهان کسی در خانه را زد، تا کنون چنین اتفاقی نیفتاده بود، صورت پر از اشکش را خشک نمود و به آرامی و با نا امیدی به سوی در روانه شد و در را باز کرد، اما او داشت می رفت.
- که هستی؟ چرا در زدی؟
- ببخشید فقط می خواستم! ...
هر دو در چشمان یکدیگر خیره شدیم، وای خدای من خودش بود، همانی که سالها انتظارش را می کشیدم، وجود نورانیش قلبم را و نور وجودش کوچهء همیشه تاریک را روشن کرده بود، لبخندی زد، لبخندی زدم، دستم را گرفت و به طرف نوری که در سوی از کوچه دیده می شد شروع به دویدن کرد...
از خود بی خود شده بودم و فقط به در کنار او بودن می اندیشدم، وقتی به خود آمدم میان دریایی از گلهای سرخ لاله بودم، تا چشم کار می کرد گل بود گل و تنها کلبه ای کوچک در گوشه ای از لاله زار، دخترک دستم را رها کرد و جلوی من ایستاد، از ترس اینکه تنهایم نگذارد دستش را گرفتم، اما دستانش گرمی دقایق پیش را نداشت، چشمانم را بستم و دعا کردم، اما وقتی چشمانم را باز کردم به جای دست او تکهء شکستهء شاخه ای در دستم بود و با آن آتشی را زیر و رو میکردم که دیگر دوامی نداشت، ناراحت شدم و با خود گفتم چرا؟ آتش هم نفسهای آخرش را کشید و رو به خاموشی رفت، هر چه به اطرافم نگاه کردم خانه ای ندیدم، نه خانه ای بود و نه شومینه ای گرم، ای کاش در خانه می ماندم، ای کاش که آن چشمها را نمی دیدم.
پسرک دیگر نا امید شده بود ولی تصمیم خود را گرفت، بلند شد، ایستاد، به خود قامتی استوار گرفت و در جادهء بی انتها به سوی بینهایت به حرکت در آمد، اما استواری قامتش مدت زیادی به طول نینجامید، تکه چوب که برایش نمادی از او بود از دستش رها شد و مدتی بعد خودش نیز به روی زمین افتاد...
دریای گل زیباتر شده بود، دست او هنوز در دستم بود و دعا می کردم، دستش را کشید و به سوی کلبه روانه شد، من نیز به دنبال او دویدم، او خود را به کلبه رسانید و بدون اینکه از من یادی کند داخل شد، اما من هر چه می رفتم کلبه دورتر و دورتر می شد، خستگی راه توانم را بریده بود، گویا هزاران سال در راه بودم، دیگر وجودش را در قلبم احساس نمی کردم، تنها احساس من درختانی خشک و بی برگ در بیابانی بی آب و علف بود و چشمانم فقط پرندگانی را می دید که سالها بر روی این درختان نشسته بودند و انتظار بهار را می کشیدند، اما زمستان در این کویر پایانی نداشت.
در کویر برف می بارید، اما زمین خشکتر از همیشه بود، چندین خورشید در آسمان، اما سرما و سردی قلب پسرک، کبوتری به روی شانه اش نشست و گفت: به گذشته ات بیاندیش، لحظه هایی تلخ و همه سرشار از افکاری پوچ و آرزوهایی دست نیافتنی، تو اکنون به سوی سرنوشتی نا معلوم قدم بر می داری، ما نیز سالهاست که بر روی این درختها نشسته ایم و انتظار می کشیم، این جمله را گفت و پرید، پریدن کبوتر همانا و به روی زمین افتادن آن عاشق دل خسته همانا...
برف کم کم تمام می شد و هوا رنگ صبح به خود می گرفت، صدای اذان هم به گوش می رسید، مردم نیز نم نمک به رفت و آمد در می آمدند، تکه چوبی که ساعاتی پیش در آنجا افتاده بود دیگر به چشم نمی خورد، گویی قرار بود در دست دیگری جای گیرد، پسرکی هم که در گوشه ای افتاده بود کم کم ناپدید شد و تنها قلب مملو از نورش که از نور وجود کسی که فریب چشمانش را خورده بود روشن شده بود به طرف آسمان به حرکت در آمد و خورشیدی دیگر در آسمان شد، آری دیگر وجودش از بین رفته بود، اما هرگز نتوانسته بود، بگوید، نتوانسته سکوتش را بشکند و در آسمان ها فریاد بر آورد که چقدر او را دخترک را دوست دارد، هرگز نتوانسته بود خودش را از پشت میله های زندان عشق آزاد سازد، زندانی که تنها کلیدش در قلب صاحب چشمانی زیبا بود و تنها او می توانست از پشت شبهای غم آزادش کند. از تمام گذشته اش تنها خاکستر آتشی مانده بود که سالها می سوخت اما دیگر برای همیشه خاموش گشته و به فراموشی سپرده شده بود، کمی بعد نسیمی وزید و خاکسترش را نیز به دست باد داد.


اکنون، هر وقت تنها می شوم، توی کوچه های تنگ و تاریک خیالم قدم می زنم، اما وقتی به حقیقت نداشتن او می رسم اشک از چشمانم جاری می شود، گلهای خیالی از دریای گلهای همیشه سرخ لاله بر می چینم و با خیال بوی خوش آنها خوشم. در این دنیا مردم زیادی زندگی می کنند، هر یک از آنها سرنوشتی دارد، و تنها رفتار و اعمال و تصمیم گیری های صحیح یا اشتباه آنهاست که در تعیین سرنوشت شان و شاید هم سرنوشت دیگران نقش مهمی را ایفا می کند، سر نوشتی تلخ یا شیرین...


- که هستی؟ چرا در زدی؟
- ببخشید فقط می خواستم!، سردم بود فقط می خواستم دقایقی اینجا بمانم و زود بروم...

گریه کردم

شرجی تر از باران برایت گریه کردم
هر شب نشستم در عزایت گریه کردم
با آنکه آغوشم تهی بود از خیالت
هق هق به روی شانه هایت گریه کردم
روی تمام خاطراتم غم نشسته
تشنه برای گونه هایت گریه کردم
دل را به دریا می زدم از شوق دیدن
در غربت گنگ صدایت گریه کردم
تنها نشستم در حصار بی قراری
بی تاب در حال و هوایت گریه کردم
یادش به خیر آن لحظه های خیس دیروز
وقتی که من هم پا به پایت گریه کردم


منبع: عشق یا هوس

نزدیکتر از...

خوابم یا بیدارم؟
تو با منی با من!
همراه و همسایه،
نزدیکتر از پیرهن!
باور کنم یا نه حرم نفسهاتو،
ایثار تن سوز نجیب دستاتو،
خوابم یا بیدارم؟
لمس تنت خواب نیست!
این روشنی از توست!
بگو از آفتاب نیست!
بگو که بیدارم!
بگو که رویا نیست!
بگو که بعد از این جدایی با ما نیست!
اگه این فقط یه خوابه،
تا ابد بذار بخوابم،
بذار آفتاب بشم و تو خواب از تو چشم تو بتابم!
بذار اون پرنده باشم که با تن زخمی اسیره!
عاشق مرگه که شاید توی دست تو بمیره!
خوابم یا بیدارم؟
ای اومده از خواب...
آغوشتو باز کن قلب منو دریاب!
برای خواب من،
ای بهترین تعبیر!
با من مدارا کن ای عشق دامنگیر!
من بی تو اندوه سرد زمستونم،
پرنده ای زخمی،
اسیر بارونم!
ای مثل من عاشق!
همتای من محجوب!
بمون بمون با من
ای بهترین
ای خوب...


منبع: فصل بی عشقی

خواستن تو

وقتی دلت می‌گیره، سرت رو روی شونه‌ی من می‌ذاری و گریه می‌کنی، گریه می‌کنی تا خالی بشی، من هستم که دست می کشم توی موهات و نوازشت می کنم، به من اطمینان می‌کنی به من، با من حرف می‌زنی، از عشق با اطمینان به من تکیه می‌کنی، می‌دونی که من پشتت رو خالی نمی کنم، می‌دونی که من تنها مردی هستم که تو رو برای خودت می‌خوام، برای رفتارت، برای کردارت، برای احساست، برای شخصیتت، من هستم اون مردی که تو رو برای خودت می‌خواد نه برای زن بودنت، دلت رو می‌خواد، روح سرشار از احساساته لطیفت رو می‌خواد نه جسمت رو، کسی که تو رو برای زیبایی باطنت می‌خواد نه برای زیبایی ظاهرت، می‌دونی من هستم اون کسی که خوده خوده خودت و فقط خودت رو می‌خواد نه چیزه دیگه ای...


عزیزم؛
هیچکس اندازه‌ی من به تو فکر نمی‌کنه...
هیچکس اندازه‌ی من ارزش تو رو نمی‌دونه...
هیچکس اندازه‌ی من احساسات تو رو ستایش نمی کنه...
هیچکس اندازه‌ی من خاطر تو رو نمی‌خواد...
هیچکس اندازه‌ی من تو رو دوست نداره...
تمام دنیا رو بگرد تا خودت ببینی...

خواستن من

هر کسی دوست داره یکی رو داشته باشه که وقتی دلتنگ می‌شه سرش رو بذاره روی شونش و گریه کنه، یکی که دست بکشه توی موهاش و نوازشش کنه، یکی که بتونه بهش اطمینان کنه، یکی که بتونه باهاش حرف بزنه، یکی که بتونه از عشق بهش تکیه کنه، یکی که پشتش رو خالی نکنه، یکی که واقعا یک مرد باشه٬ مردی که اونو برای خودش بخواد، برای رفتارش، برای کردارش، برای احساسش، برای شخصیتش، مردی که اون رو برای خودش بخواد نه برای زن بودنش، دلش رو بخواد، روح سرشار از احساساته لطیفش رو بخواد نه جسمش رو، کسی که اونو رو برای زیبایی باطنش بخواد نه برای زیبایی ظاهرش، می‌دونم کسی رو می‌خوای که خوده خوده خودت و فقط خودت رو بخواد نه چیزه دیگه ای...

مناجات

خداوندا به درستی می‌دانم
که همیشه بنده‌ی خطاکاری بوده‌ام
و می‌دانم که همیشه
به درگاه تو تنها گناه کرده‌ام و بس
ای خدایی که با این حال
همیشه و هر چه طلب کردم به من بخشیدی
به بزرگی و کرامت خویش
گناهان مرا نیز ببخشای
و از سر تقصیرات من بگذر
این بنده بی چشم رو
تنها خواسته‌ای دیگر بیش ندارد
خداوندا به والدینم عمر طولانی و سلامت و سعادتی بیش از پیش عطا کن
و شکرانه‌های مرا برای سلامت و سعادتی که بر من روا داشتی بپذیر...

دلم یه همزبون می‌خواد

دلم یه همزبون می‌خواد
یه یار مهربون می‌خواد
توو کوچه‌های بی کسی
نفس دوباره جون می‌خواد
همزبون قشنگ من
بیا و با من حرف بزن
روو لحظه غصه و غم
رنگ محبت رو بزن
به من بگو که ای خدا
تا کی باشم از اون جدا
دلم می خواد سفر کنم
قصه‌ی تازه سر کنم
آره می‌خوام سفر کنم
قصه‌ی عشق‌و سر کنم


تقدیم به هیچکس...


خسته شدم از این چرت‌و‌پرت‌هایی که هر چند وقت یه بار میام می‌نویسم و غیر از یه تعداد محدود هیچکی نمی‌خونشون٬ نظرتون در مورد تعطیل کردن "یک شاخه زیتون" چیه؟

در انتظار بارانی دیگر

باز هم دوباره شبی باران باریدن خواهد گرفت
بارانی نم نم با صدایی ملایم
و من هم خواهم یافت روزی
آن را که در کنارم باشد
وقتی به دنبال لذت قدم زدن زیر بارانم
قدم بر زمین خیس بگذارد پا به پای من
و او را خواهم یافت روزی
که زیر باران دستش در دست من باشد
و دوباره پا به پای من همچو یک دوست
در هوای پاک و زلال
در انتهای نور قرمز رنگ خورشید
به دنبال نیمکتی چوبی
زیر درختی سبز
به نظاره بنشینیم باریدن باران را...
...
کودکی چه عالمی دارد
چرا که تنها کودکان را اینگونه افکار است
انتظار بارانی دیگر...
...

خاطرای تلخ و اتفاقی شیرین

اگه کسی رو دوست داری لازم نیست که حتما عاشقش هم باشی!
اگه عاشق کسی هستی لازم نیست که حتما بهش دلبسته بشی!
اگه دلبسته کسی شدی لازم نیست که حتما دلداده یا دلباخته بشی!
اگه دلداده یا دلباخته کسی شدی بهتر که باهاش ازدواج کسی!
اما اگه خواستی با کسی ازدواج کنی باید حتما دلداده یا دلباخته باشی!
اما اگه دلداده یا دلباخته کسی هستی باید حتما عاشقش باشی!
و اگر عاشق کسی هستی باید حتما دوسش داشته باشی!
با همه اینها همیشه اولویت اطاعت رو با عقلت قرار بده نه قلبت!


اگه اشتباه نکنم سال 82 بود، 11 روز از ماه رمضون گذشته بود که باهاش آشنا شدم، اوایل با هم تلفنی صحبت می‌کردیم، فقط با هم حرف می‌زدیم، بعد از گذشت چند ماهی قرار می‌ذاشتیم و همدیگه رو می‌دیدم، با هم دوست شده بودیم، دوستی ما با دوستی بقیه دختر پسرا فرق می‌کرد، یا حداقل دوستی من با دیگران متفاوت بود، ما حدود یک سال و نیم شاید هم بیشتر با هم دوست بودیم، صادقانه بگم توی این مدت حتی یک بار هم دستم بهش نخورد، البته به معنای واقعی، حتی وقتی همدیگه رو می‌دیدیم، با هم دیگه دست نمی‌دادیم، وقتی راه می‌رفتیم، دستای همدیگه رو نمی‌گرفتیم، یا همش به بهانه‌های مختلف خودمون رو به همدیگه نزدیک نمی‌‌کردیم، راستش من اصلا تمایلی به این کارها نداشتم، و البته دلیلی هم برای تقلید از دیگران یا وانمود کردن به تقلید نمی‌دیدیم، من و اون فقط با هم دیگه حرف می‌زدیم، فقط همین، یه وقتایی با هم درددل می‌کردیم، گاهی اوقات از حدود ساعت 2 تا صبح با همدیگه صحبت می‌کردیم، از همه چیز، البته غیر از سکس و این چیزا، همزبون خوبی به نظر میامد، احساس کردن می‌تونم باهاش راحت باشم، هر روز بیشتر از قبل باهاش احساس راحتی می‌کردم، تقریبا هم چیز رو درباره من و خانوادم می دونست، می دونین چیه، من از اون پسرایی نیستم که با هر دختری دوست بشم، به جرات می تونم بگم که هر لحظه که اراده کنم می‌تونم با هر جور دختری که فکرش رو بکنین ارتباط بر قرار کنم، اما شخصیتم و تربیت خانوادگی من ایجاب میکنه که این کار رو نکنم، ضمنا اصلا خوشم نمیاد که هر کس و ناکسی آویزونم بشه، اصلا هم برام مهم نیست که اطرافیانم چی میگن، " ترسو ، بی عرضه... یا هر کوفت و مرگ و بد و بی راه دیگه"، خوب می‌دونم که برای توجیه خودشون این حرفا رو می‌زنن، من فقط توی دلم بهشون میگم: "بی اراده های بی لیاقت بی خبر از همه جا..."، من به خودم افتخار می‌کنم که اینجور آدمی هستم، خلاصه از بحث اصلی دور نشیم، من با اینجور شخصیت به اونی که باهاش راحت بودم ابراز علاقه کردم، اما تا فهمید دوستش دارم، مثل خیلی دیگه از دخترا شروع کرد به ادا در آوردن، راستش نمی‌دونم چرا، نمی‌دونم دلیلش چی بود، همش بهانه های عجیب غریب میاود، می‌گفت بهم تلفن نکن، خودش هم تلفن نمی‌کرد، شاید هر دو سه ماه یک بار، هر چی نازش رو می‌کشیدم پر رو تر میشد، تا جایی که کار به منت کشی کشید و منم که اهلش نبودم به قصه خاتمه دادم، درست همونطوری که اون می‌خواست، واقعا نمی‌دونم در مورد من چی فکر می‌کرد، آخه من اهل این دلقک بازی‌های بچگونه نیستم، در عوض همیشه باهاش رو راست و با صداقت بودم، چون دوست داشتم اونم با من همینطور باشه (که نبود)، حتی یه بار هم بهش دروغ نگفتم، فکرش رو بکنین، حتی یک بار، به غیر از آخرین شبی که توی چت با هم دیگه اتمام حجت کردیم، و دروغم هم این بود که گفتم: "دیگه بهت علاقه ای ندارم"، شاید حدود یک سال و نیمی از اون موقع می‌گذره، و من هنوز با کس دیگه هیچ‌جور ارتباطی نداشتم، اگر هم بخوام با دختری دوست بشم، یا رابطه داشته باشم، می‌تونه دلیلش این باشه که این اواخر احساس می‌کنم که دلم یه همزبون می‌خوام، و خیلی هم مراقبم که نه پای عشق بیاد وسط نه پای چیزای بدتر از اون مثل زندگی مشترک (یا حداقل فعلا)، باید هواسم جمع باشه که بابای طرف پول دار نباشه، چون به نظر اون همه حرفای دلم میشه دلبری و هدفم هم رسیدن به ثروت باباش، می‌دونم که این چیزا گفتن نداره، چون کاملا بدیهی و روشن هستش، من از یک خانواده معمولی با وضعیت اقتصادی متوسط هستم، از گفتنش هم هیچ وحشتی ندارم، و همیشه هم سعی میکنم یکی مثل خودم پیدا کنم، توی دنیای به این بزرگی بالاخره یکی پیدا میشه که شبیه من باشه، مثل شخصیت من، مثل اخلاق من، مثل افکار و عقاید من٬ مثل موقعت اجتماعی و اقتصادی من و هزار یک مثل من دیگه...
یه چیز دیگه هم هست که از گفتنش هیچ وحشتی ندارم، اگه خوشگلم یا زشتم، اگه خوش تیپم یا نیستم، اگه پول دارم یا ندارم، اگه معرفت دارم یا ندارم، اگه احساس دارم یا ندارم و یا هزارتا اگه و اما دیگه: "من همینی هستم که می‌بینید، به هر چی که هستم افتخار می‌کنم"، اگر به ظاهر به کسی برتری دارم بهش نمی‌نازم، اگر هم چیزی از کسی کم دارم نه گله‌ای می‌کنم، نه شرمم میاد، خدا من رو اینطوری آفریده و خانوادم هم اینطوری تربیتم کردن، همینطور می‌مونم و زندگی می‌کنم، هر کی منو همینطوری خواست بخواد هر کسی هم که نخواست فدای سرم...


راستی، هر چند که امروزه مثل 3 سال پیش فکر نمی‌کنم، اما چند وقتیه که یکی رو می‌شناسم و تازگی‌ها باهاش حرف می‌زنم، احساس می‌کنم می‌تونم بیشتر از این باهاش راحت باشم و دوستش داشته باشم، شاید خیلی هم زیاد، اما فقط در حد دوست داشتن، همین نه چیز دیگه، حد اقل فعلا، آخه همنطوری که دوست ندارم کسی آویزون من بشه خودمم آویزون کسی نمیشم، عزیزی می‌گفت: "وقتی که احساس می‌کنی اون همزبون همونی که می‌خواستی و اسم همزبون رو براش گذاشتی پس بدون اون هم منتظر شنیدن درددلاته... اگه واقعا یه همزبونه به سادگی‌هات نمی‌خنده، با تمام وجود به حرفات گوش می‌ده، چون تو اونو همزبون خودت می‌دونی، از هیچ چیز وحشت نداشته باش! ترس و وحشت مال آدمای ترسو و بزدله، حالا که دنبال یه همزبونی یه خوبشو پیدا کنه، وقتی هم که پیداش کردی باهاش صادق باش همونطور که خودت دوست داری باهات رفتار بشه. نذار حرفات تو سینه‌ت حبس بشن، اگه همزبونتو پیدا کردی تو هم یه ‌مزبون باش براش، شاید اونم خیلی وقته داره دنبال یه همزبون از جنس خودش می‌گرده"، امیدوار که حرفای این عزیز در حد حرف نباشه و خودش هم بهشون عمل کنه، خلاصه احساس می‌کنم که پیدا کردم اونی رو که می‌تونم بهش اعتماد کنم باهاش حرف بزنم، امشب بعد از نماز، روزه‌م رو با صدای اون افطار کنم...


عاشق و سر بلند و مغرور، مردی که سعی میکنه پرهیزکار باشه...


دوست دارم اولین باری که می بینمت،
توی چشمات نگاه کنم و بهت لبخند بزنم،
شاید که تا حالا ندیدمت،
اما می دونم چشمات قشنگه،
می دونم تو هم به من لبخند میزنی،
می دونم میای طرف من،
می دونم توی چشمام نگاه می کنی،
با نگاهت میگی دستامو بگیر،
منم دستای گرمت رو میگیرم،
می خوام با گرمای احساسم گرمترشون کنم،
می دونی چی میخوام بهت بگم،
چشمات و می بندی و لبخند میزنی،
دوست دارم فاصلمون کمتر باشه،
بیا طرف من، بذار تو رو در آغوشم بگیرم،
می خوام گرمای وجودت رو احساس کنم،
توی موهات دست بکشم و نوازشت کنم،
چند لحظه کوتاه، بی صدا و بی حرکت،
در آغوش من نفس بکش،
بذار چند لحظه زمان رو بدیم دست دل هامون،
بذار صدای قلبی رو بشنویم،
که برای اون یکی می تپه،
برای معرفت و غرورش،
برای عقل و شعورش،
برای علاقه و احساسش،
بذار یه بار دیگه همدیگه رو نگاه کنیم،
دوباره چشمات رو ببند،
می خوام درددل کنم،
می خوای درددل کنی،
می خوایم توی چشمای همدیگه نگاه کنیم،
میدونم که دوست داری لب هات رو بذاری روی لب هام،
میدونی که چه احساسی دارم،
اما نه حالا وقت لب و این چیزا نیست،
می خوام یه چیزی بهت بگم،
اصلا شاید که بهتر باشه، فقط و فقط،
کنارم بنشینی و بهم تکیه کنی،
سرت رو بذاری روی شونم،
دستت رو بذاری توی دستم،
تا یه چیزایی رو توی گوشت زمزمه کنم،
اصلا فقط بنشین کنارم،
تا وجودت رو در نزدیکی خودم احساس کنم،
همین که کنارمی برام کافیه،
حالا می تونم بهت بگم،
اصلا اگه نزدیک من هم نباشی،
باز هم بهت میگم که،
با ایمان به خوبی هات دوستت دارم...

به یاد آنانکه...

به یاد آنانکه احساسی پاک و زلال را به تکه سنگی زرین و کاغذی سبز می‌فروشند...
به یاد آنانکه از عذاب وجدان در امانند، چرا که هرگز چنین چیزی در وجودشان نبوده است...
به یاد آنانکه ستاره‌ای تاریک و خاموشند...
...

آرزوی‌های محال

ای کاش در کنار من بودی،
ای کاش که هر سپیده دم
بر لب چشمه ای روان می نشستیم و
از خوبی ها سخن می گفتیم،
ای کاش که تا غروب آفتاب،
در لاله زار های سرخ،
چمنزار های سر سبز،
در زیر آسمان آبی
به همراه نور طلایی خورشید،
دست در دست یکدیگر
به قدم زدن می گذراندیم،
ای کاش که هر شب
همچو ستاره ای درخشان
بر من می تابیدی و
تا صبح جان دوباره ای به من می بخشیدی،
ای کاش هر سپیده دم
به هنگام نماز
در کنار یکدیگر
به راز و نیاز می پرداختیم،
ای کاش که تا غروب آفتاب
همچو نهرهایی پاک و
چشمه هایی روان
به یکدیگر می پیوستیم و
خود را به بیکران های
دریاها می رساندیم،
ای کاش هر شب
با شکستن سکوت یکدیگر
سکوت شب را می شکستیم و
در آسمان ها
فریاد ها بر می آوردیم،
ای کاش که هر روز
به امید فردایی روشن تر از خورشید،
خود را به صبحی دیگر می رساندیم،
اما چه افسوس ها و
چه آرزوی‌های محال...

جدایی من و تو!

درون کوچه‌ی قلبم چه غمگینانه می‌پیچد
صدای تو که می‌گفتی به جز تو دل نمی‌بندم!
فریب وعده‌هایت را ندانستم ولی اکنون
یه یاد وعده‌های تو میان گریه می‌خندم...
برو دیگر که دل از غم رها کردم...
خداحافظ که دیگر بر نمی‌گردم!
تو بودی آسمان من! غمت همسایه‌ی قلبم،
ولی خورشید چشم تو به بام دیگری سرزد!
قسم بر سوز ناله‌هایم تو را دیگر نمی‌خواهم
که از بام دو چشم تو پرستوی دلم پر زد!
در آن غمگین غروب سرد، تو از شهرم سفر کردی...
نگاهم در افقها ماند و من از افسوس می خواندم!
شیار گونه‌هایم را گل اشکم نوازش کرد
و من از تو جدا ماندم...
ولی ای کاش می مردم!!!
برو دیگر که دل از غم رها کردم...
خداحافظ که دیگر بر نمی‌گردم!
بر نمی گردم!!!



منبع: نغمه های عاشقانه

دلم یه همزبون می‌خواد

آدمیزاد همیشه دنبال یه همزبون میگرده
اما وقتی که پیداش میکنه نمیدونه چی بهش بگه
دلش می خواد درددل کنه اما نمی تون
شاید میترسه که به حرفش گوش نکنه
یا به سادگیش بخنده، به سادگی و بی آلایشی و پاکیش
وحشت داره از گفتن چیزی که توی دلش مونده
حتی از دادن یه شاخه گل پرهیز میکنه
میترسه یه چیز دیگه فکر کنه
نمیدونه که اون هم قلبا" دوسش داره یا نه
آخه از ترحم خیلی بدش میاد
شاید که اینجور وقتا سکوت بهتر باشه
پس فقط توی دلش میگه که چقدر دوسش داره
به عنوان یه دوست، یه همزبون، یه انسان


حالا که دارم برات مینویسم، حال و احوال زیاد خوبی ندارم، خیلی دلم گرفته، بغض کردم، خیلی دوست دارم گریه کنم، اما تو خودت بهتر میدونی که دیگه اشکی برام نمونده، یه مرد همیشه دوست داره یه تکیه گاه عاطفی مستحکم باشه، اما بعضی وقتا هم دلش میشکنه و دوست داره یه شونه پیدا کنه که سرشو بذاره روش و حسابی اشک بریزه، یه گوش باشه که حرفاشون رو گوش کنه و یه دل باشه که صدای هق هق های قلبش رو بشنوه، سرم داره از درد میترکه، دلم میخواد یه دیوار محکم پیدا کنم که سرم رو محکم بکوبم بهش، اونقدر محکم که همه چیز رو فراموش کنم، یا یه دیوار بلند که همه احساسم رو پشتش جا بذارم، آخه اینجور احساسات این روزا خریداری نداره، اگر هم داره برای از ما بهترونه. میدونم بلاخره تو هم یه روز میری پی خوشبختیت و همه چیز و همه کس رو فراموش میکنی، و فقط من میمونم و خاطرات خاک گرفته یه دوست خوب، اما با این حال همیشه برات دعا میکنم. مراقب خودت باش عزیزم...

زمستان عشق

کوچهء تنگ و تاریکی بود، کوچه ای که از هر دو طرف به بینهایت منتهی می شد، درست در وسط این کوچه خانه ای بزرگ و زیبا وجود داشت، خانه ای بزرگ و زیبا با تمامی امکانات ممکن. سالها بود که پسرکی تنها، در کنار پنجرهء نزدیک به شومینه ای همیشه گرم نشسته بود و به دانه های سپید رنگ برفی که از دل آسمان بی انتها می بارید نگاه می کرد، مدتها بود که اشک چشمانش را فرا گرفته بود و زمزمه ای بر لبانش جاری، در آن سوی پنجره گل بود و بلبلانی جفت جفت که پشت پنجره می نشستند و دانه های خیالی بر می چیدند، دانه هایی که هر کدام با طلوع خورشیدی جوانه می زد با غروب خورشیدی دیگر پشت پنجره می افتاد، اما پسرک فقط برف را می دید، خاطرات از خیالش می گذشت و همچنان اشک می ریخت. ناگهان کسی خانه را صدا زد، تا کنون چنین اتفاقی نیفتاده بود، صورت پر از اشکش را خشک نمود و به آرامی و با نا امیدی به سوی در روانه شد و در را باز کرد، اما او داشت می رفت.
- که هستی؟ چرا در زدی؟
- ببخشید فقط می خواستم! ...
هر دو در چشمان یکدیگر خیره شدیم، وای خدای من خودش بود، همانی که سالها انتظارش را می کشیدم، وجود نورانش قلبم را و نور وجودش کوچهء همیشه تاریک را روشن کرده بود، لبخندی زد، لبخندی زدم، دستم را گرفت و به طرف نوری که در سوی از کوچه دیده می شد شروع به دویدن کرد...
از خود بی خود شده بودم و فقط به در کنار او بودن می اندیشدم، وقتی به خود آمدم میان دریایی از گلهای سرخ لاله بودم، تا چشم کار می کرد گل بود گل و تنها کلبه ای کوچک در گوشه ای از لاله زار، دخترک دستم را رها کرد و جلوی من ایستاد، از ترس اینکه تنهایم نگذارد دستش را گرفتم، اما دستانش گرمی دقایق پیش را نداشت، چشمانم را بستم و دعا کردم، اما وقتی چشمانم را باز کردم به جای دست او تکهء شکستهء شاخه ای در دستم بود و با آن آتشی را زیر و رو میکردم که دیگر دوامی نداشت، ناراحت شدم و با خود گفتم چرا؟ آتش هم نفسهای آخرش را کشید و رو به خاموشی رفت، هر چه به اطرافم نگاه کردم خانه ای ندیدم، نه خانه ای بود و نه شومینه ای گرم، ای کاش در خانه می ماندم، ای کاش که آن چشمها را نمی دیدم.
پسرک دیگر نا امید شده بود ولی تصمیم خود را گرفت، بلند شد، ایستاد، به خود قامتی استوار گرفت و در جادهء بی انتها به سوی بینهایت به حرکت در آمد، اما استواری قامتش مدت زیادی به طول نینجامید، تکه چوب که برایش نمادی از او بود از دستش رها شد و مدتی بعد خودش نیز به روی زمین افتاد...
دریای گل زیباتر شده بود، دست او هنوز در دستم بود و دعا می کردم، دستش را کشید و به سوی کلبه روانه شد، من نیز به دنبال او دویدم، او خود را به کلبه رسانید و بدون اینکه از من یادی کند داخل شد، اما من هر چه می رفتم کلبه دورتر و دورتر می شد، خستگی راه توانم را بریده بود، گویا هزاران سال در راه بودم، دیگر وجودش را در قلبم احساس نمی کردم، تنها احساس من درختانی خشک و بی برگ در بیابانی بی آب و علف بود و چشمانم فقط پرندگانی را می دید که سالها بر روی این درختان نشسته بودند و انتظار بهار را می کشیدند، اما زمستان در این کویر پایانی نداشت.
در کویر برف می بارید، اما زمین خشکتر از همیشه بود، چندین خورشید در آسمان، اما سرما و سردی قلب پسرک، کبوتری به روی شانه اش نشست و گفت: به گذشته ات بیاندیش، لحظه هایی تلخ و همه سرشار از افکاری پوچ و آرزوهایی دست نیافتنی، تو اکنون به سوی سرنوشتی نا معلوم قدم بر می داری، ما نیز سالهاست که بر روی این درختها نشسته ایم و انتظار می کشیم، این جمله را گفت و پرید، پریدن کبوتر همانا و به روی زمین افتادن آن عاشق دل خسته همانا...
برف کم کم تمام می شد و هوا رنگ صبح به خود می گرفت، صدای اذان هم به گوش می رسید، مردم نیز نم نمک به رفت و آمد در می آمدند، تکه چوبی که ساعاتی پیش در آنجا افتاده بود دیگر به چشم نمی خورد، گویی قرار بود در دست دیگری جای گیرد، پسرکی هم که در گوشه ای افتاده بود کم کم ناپدید شد و تنها قلب مملو از نورش که از نور وجود کسی که فریب چشمانش را خورده بود روشن شده بود به طرف آسمان به حرکت در آمد و خورشیدی دیگر در آسمان شد، آری دیگر وجودش از بین رفته بود، اما هرگز نتوانسته بود، بگوید، نتوانسته سکوتش را بشکند و در آسمان ها فریاد بر آورد که چقدر او را دخترک را دوست دارد، هرگز نتوانسته بود خودش را از پشت میله های زندان عشق آزاد سازد، زندانی که تنها کلیدش در قلب صاحب چشمانی زیبا بود و تنها او می توانست از پشت شبهای غم آزادش کند. از تمام گذشته اش تنها خاکستر آتشی مانده بود که سالها می سوخت اما دیگر برای همیشه خاموش گشته و به فراموشی سپرده شده بود، کمی بعد نسیمی وزید و خاکسترش را نیز به دست باد داد.


اکنون، هر وقت تنها می شوم، توی کوچه های تنگ و تاریک خیالم قدم می زنم، اما وقتی به حقیقت نداشتن او می رسم اشک از چشمانم جاری می شود، گلهای خیالی از دریای گلهای همیشه سرخ لاله بر می چینم و با خیال بوی خوش آنها خوشم. در این دنیا مردم زیادی زندگی می کنند، هر یک از آنها سرنوشتی دارد، و تنها رفتار و اعمال و تصمیم گیری های صحیح یا اشتباه آنهاست که در تعیین سرنوشت شان و شاید هم سرنوشت دیگران نقش مهمی را ایفا می کند، سر نوشتی تلخ یا شیرین...


- که هستی؟ چرا در زدی؟
- ببخشید فقط می خواستم!، سردم بود فقط می خواستم دقایقی اینجا بمانم و زود بروم...

بارونه نامهربون

ساعت 2 توی دانشگاه قرار گذاشته بودیم، روی دومین صندلی آبی رنگ سمت راست نشسته بودم، ساعت 2:10 بود که اومدی، یه کیف و یه ژاکت دستت بود، یکی قهوه ای بود یکی مشکی، پیشنهاد من بود که بریم بیرون. اون آقا سیگاری که پول می خواست یادته؟ بچه های که اذیت می کردن؟ کارگر هایی که داشتن کار می کردن؟ یادته وقتی می خواستیم از خیابون رد بشیم می گفتم بیا اون طرف واستا، یادته در مورد چیا حرف می زدیم؟ در مورد 10 تا رد تیغ پشت دست من، انتقادایی که از پدر و مادت می کردی، از محدودیت ها، از اینکه پیش همه از خودت یه الهه ساخه بودی و من همش بهت می گفتم...، راستی آستین سمت راست مانتوی مشکی بلندی که تنت بود خاکی شده بود، برات تمیزش کردم، یادته؟، در مورد اون پسره که بهت تلفن می کرد و ازت کمک می خواست حرف می زدی، یادته می گفتی خیلی توی زندگیت سختی کشیدی؟ من گفتم باهام حرف بزن و تو گفتی که "گوش بودن" خیلی سخته. وقتی می خواستی بری گفتی که از دیدنم خوشحال شدی و من هم از دیدنت اظهار خوشحالی کردم، خداحافظی کردی و رفتی، اما دیگه...، یادته؟ نه هیچکدومش یادت نیست؟ من خوب یادمه چون اون موقع فقط و فقط با تو بودم، با تو بودن شیرین بود و با تو نبودن تلخ، اونقدر تلخ که حتی با خوردن شکلات های "زری" هم هنوز طعمش مونده...



میگن تاک خوب رو از خاک خوب و دختر خوب رو از مادر خوب و اصیل انتخاب کن، مادرت با شخصیت و خانم بود، جواهر خانوم رو میگم، نمی دونم تو به کی رفته بودی، آدم تا وقتی کسی رو دوست داره نمی تونه ایرادها و کاستی هاش رو ببینه، اما حالا می فهم که همهء اشتباه ها از خودم بوده، حالا اونقدر می فهمم که احساس می کنم با امثال تو بودن از هر چیزی تلخ تره، اول فکر می کردم که یه دختره صادق و ساده و بی آلایشی، یه دختر مغرور و با اراده و قوی، اما حالا می فهم که عزیز دوردونهء بابا بودی که هر زمانی هر چیزی که خواستی در اختیارت بوده، غرق در...، اونقدر سبز که سر سبزی شور و شوق من رو ندیدی و احساساتم رو به تمسخر و دل رو به بازی گرفتی، ولی یه اشتباه کردی، دل محمد خیلی وقت پیش مرده بود، وقتی که تو هم رفتی فقط احساسم رو ازم گرفتی و قلب مرده ای که فکر می کردی هنوز میتپه، با خودم گفتم: آدمی که به خاطر یکی مثل تو قلبش مرده، احساس می خواد چیکار، گفتم هر دوتاش مال تو، اما بعد فهمیدم که حتی لیاقت همون قلب مرده رو هم نداری، لیاقت اون احساس پاک و گرم رو نداری، لیاقت اون عشق سبز رو نداری، لیاقت اون دستایی که می گفتن آسمونیه و تنی که میگفتن خاکیه رو نداری. وقتی دیدم به سادگی از من گذشتی به سختی از تو گذشم، از قلب و احساس و عشق و دست ها و تنم پلی ساختم برای گذشتن از تو، پلی که با خندیدن به گریه هام خرابش کردی، و من هم برای دوباره داشتن هیچکدومشون هرگز به پشت سرم نگاه نکردم، توی جاده بی تو، بدون طنین صدای تو، بدون تصوریر قشنگ تو، بدون دستات و بدون تنت، به امید هیچ و پوچ راه افتادم و رفتم.



این منم که هنوز به امید هیچ و پوچ از دوری تو اشک می ریزم، یه پسر رمانتیک احمق، یا یه پسر مسخرهء احساساتی، من همونم که بهت نگاه کرد و تو همونی که رو برگردوندی، با این کار هیچ اشتباهی نکردی، مقصر من بودم که بهت نگاه کردم، من همونم که بهت گفت دوستت داره و تو همونی که سکوت کردی، سکوت تو که اشتباه نبود، مقصر من بودم که دوستت داشتم، من همونم که عاشقت شدم و تو همونی که هرگز باور نکردی، باور نکردن عشق که جرم نیست، مجرم منم که عاشقت شدم، نباید ازت می خواستم که تا ابد با من بمونی، اگه می دونستم اونقدر برات بی ارزشم که حتی بهش فکر هم نمی کنی هرگز ازت نمی خواستم، تو مجبور نبودی با من بمونی، اشتباه من بود که نمی تونستم بی تو بمونم، بی دلیل رفتنت اشتباه نبود، بی دلیل موندن من اشتباه بود، دوباره پیدا کردنت و باز هم به پای تو افتادن من بود که اشتباه بود، اون شب تا صبح اشک ریختن من بود که اشتباه بود، خندیدن تو به گریه هام اشتباه نبود، التماس های قلب مرده من بود که اشتباه بود، چشمایی که باهاشون تو رو دیم، گوش هایی که باهاشون تو رو شنیدم، دست هایی که باهاشون تو رو خواستم و پاهایی که باهاشون به دنبالت دویم، همه و همه من رو محکوم کردن نه تو  رو، درسته که دلم چیزه دیگه ای می گفت اما فقط برات دعا کرد، محکومت نکرد، فقط دعا کرد، ستاره های که تو رو به تصویر می کشیدن، ماهی که شاهد اشک ریختن هام بود، خورشیدی که گواه جستجو کردن هام بود، بادی که به تن خسته من می وزید، گلهایی که رنگ بوی تو رو داشتن، همه و همه فقط من رو محکوم کردن نه تو رو، منم تو رو محکوم نمی کنم، هرگز، مثل همیشه فقط ازشون خواستم که برات دعا کنن.
حقیقت عشق من و تو مثل رویای یک طرفه ای بود که با نگاه من، دوست داشتن من، عاشق شدن من و دلباختن من شروع شد و با شکستن من و گسستن من و مردن من تموم شد، تو این وسط هیچ نقشی نداشتی...



اما
چرا هیچوقت نپرسیدی که توی چشمات چی دیدم؟
چرا هیچوقت نپرسیدی که چرا دوستت داشتم؟
چرا هیچوقت نپرسیدی که چرا عاشقت شدم؟
چرا هیچوقت نپرسیدی که چرا دلم رو بهت باختم؟
چرا هیچوقت نپرسیدی که چرا نمی تونم بی تو بمونم؟
یه جواب پیدا کن برای اون کسی که باید بهش جواب بدی...



خداوندا
از هیچ یک از بندگانت
نه شکایتی بر لب دارم
نه کینه در دل
فقط التماس های مرا
برای سربلندی و جاودانگی آنها بپذیر



یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم!



عاشق و سربلند و مغرور، مردی که سعی می کنه پرهیزکار باشه...

سرسبزترین

دیروز آخرین روز بود و امروز اولین روز، همه خاطراتم را به گذشته می سپارم و تنها به لحظه های آتی زندگی ام می اندیشم، یاد تو همچو درختی همیشه سبز با ریشه ای خشکیده در خاطرم خواهد ماند، ولی افسوس از سرشت این درخت بلند و استوار که سایه اش را از رهگذر خسته ای نیمه جان دریغ داشت. تو خاطره ی تلخ دیروز من بودی و من دفتر خاطرات رهگذارانی غریبه که تشنه لب آمدند و تیشه به دست برفتند، آری من درختم، درختی که همچون همنوعان خود در فصلی سر سبز است و در فصلی دگر برگهای خشکیده اش را با دست خود رها می کند، و در اندیشه زایش و رویشی دوباره به خواب فرو می رود، من فرزند بهار هستم، بهاری که سمبل رویش و سر سبزی ست، و در آستانه فصلی گرم، بارها و بارها متولد خواهم شد، دوباره برگ و بار خواهم داد و پرندگان آواز خوان را در بر خویش خواهم گرفت، این بار با قامتی چنان استوار که هیچ تیشه بدست به ظاهر تشنه لبی در سایه ام نتواند بیاساید!
... آنان که به ظاهر درخت اند و در باطن آتش، روزی در طوفانی سهمگین به دست چرخ بلند به زیر کشیده خواهند شد و بر زمین خواهند نشست، در فصول سرد که برای دیگران انتظار شیرین بهار است به عذابی سخت فنا شوند و از یاد و خاطره ی همگان به در روند!
... آنان که بید مجنون هستند، در سخت ترین باد های روزگار، همچون عمارتی مستحکم و پا برجا، در برابر شلاق های آسمانی توانی خارج از حد تصور خواهند داشت و ضربه های آذرخش جان سوز را به آسانی تحمل خواهند کرد، چرا که افتاده ترینند و بس!


پی نوشت: وبلاگ نغمه های عاشقانه با شعری از محسن چاوشی به روز شد...

در جستجوی همسفر

زیر باران آن کبوتر به هوا خاست
به دنبال دلی که دل بیاراست
بی سبب آشیانه ویران شد و من باز
از پی یار دگر نغمه کنم ساز


یه شب خوده خدا اومد به خوابم و گفت: اگه قول بدی که امید خاک خورده رو از روی طاقچه برداری و بذاری سر جاش، آروزی خفته رو بیدار کنی و با زمزمه هات دیگه نذاری که بخوابه، و اگه فاصله ی بینمون رو کمتر و کمتر کنی، یه فرشته لایق برات می فرستم، که قلبت رو در هاله ای از نور زنده کنه، دور کعبه دلت بچرخه، احساست رو ستایش کنه و وجودت رو بپرسته، فرشته ای که نشنیدن صدات عذابش میده، نداشتن چشمات آتیشش میزنه و از دوری عشقت میمره...


پی نوشت: وبلاگ نغمه های عاشقانه هم افتتاح شد...

سیزده به در مبارک

جای همتون خالی، به من که خیلی خوش گذشت، فقط ما بودیم و خالم اینا٬ نه مثل هر سال همه فک و فامیل، نشستیم و گفتیم و خندیدیم، قدم زدیم و گفتیم و خندیدیم و... خلاصه دیزور کلی حال کردیم (چشم بعضی ها کور)...
راستی چه عنوان مضهکی، "سیزده به در مبارک" رو میگم، سیزده به در که تبریک نداره، از قدیم گفتن: قافیه چو تنگ آید شاعر به جفنگ آید، اینم یه چیزیه شبیه همون، تا حالا اون چیزی که برای دلم می نوشتم رو شما هم می خوندین، بعضی ها واقعا" از خوندنش لذت می بردین و بعضی ها هم نه، هر چی که بود گذشت، خوب یا بد، تلخ یا شیرین، شاید که واقعا" نمی تونم مثل قبل بنویسم، اما می خوام یه چیزی رو صادقانه بهتون بگم، اگه یادتون باشه قبلا" هم گفتم که عوض شدم، واقعا" هم همینطوره، یه آدم دیگه شدم، اما نه واقعا" یه آدم دیگه، خوشبختانه، بعضی از خصلت های فردیم هنوز سر جاشه ،چون بار ها در عشق شکست خوردم و شکستم هم به خاطر یک رنگی، صداقت، و محبتم بوده، خواه نا خواه، به یک آدم سرد و بی روح تبدیل شدم، آدمی که خیلی کم می خندم، اونم به زور، برای محبت کردن هیچ دلیلی نمی بینم و محبت کردن های دیگران رو هم بی جواب میذارم و... اما بعضی چیزا که ذاتیه در وجودم مونده، این خصلت ها به خاطره تربیت خانوادگی منه و محیطی که در اون بزرگ شدم و مسلما" از همون اجتماع کوچیک چند نفره تاثیر گرفته، یعنی همون خانواده، خانواده ای که در کنارشون خوشبختم و به تک تک اعضای اون افتخار می کنم و حتی شخصیتم رو هم مدیون اون ها هستم، همیشه می گفتم که نمی خوام از خودم تعریف کنم، اما اینبار کاملا" بر عکس، میگم که می خوام از خودم تعریف کنم، به دور از حرفای کوچیک و بزرگ و نثر ادبی و قافیه و این چیزا، می خوام بگم، صادقانه هم بگم، و مثل، نه فقط مثل بلکه به عنوان یک شخص مغرور بگم که همیشه سعی کردم یه انسان پاک باشم، که به لطف خدا تونستم، سعی کردم مهربون و با صداقت و با محبت و یک رنگ باشم، که اون رو هم تونستم، بی تعارف میگم که تا حالا هر چی از خدا خواستم بهم داده و به لطف خودش این جسارت رو همیشه داشتم که به هر چی میخوام برسم و رسیدم، اما امروزه به خاطر تغییر نا خواسته ای که در من به وجود آمده، بعضی چیزا رو از دست دادم، که می خوام با یه تغییر کوچیک به یک تحول بزرگ برسم و دوباره همشون رو به دست بیارم، میشم همون آدم با صداقت و با محبت و یک رنگ و مهربون همیشه، سرنوشتم من رو عوض کرد و از اونی که بودم رسیدم به اینی که هستم، حالا می خوام خودم با دستای خودم سرنوشتم رو عوض کنم و اون چیزی بشم که می خوام و باید باشم، یه چیزایی رو از دست دادم، اما دوباره به دست میارم، حتی بیشتر، دفتر خاطرات گذشته رو که پر از نا موفقیت ها بوده (شکست نه، نا موفقیت) رو خاکستر می کنم و با امید، همه آرزو هام رو به تصویر می کشم، یه باره دیگه شانس خودم رو امتحان می کنم...
خوب حالا همه ی اینایی که الان گفتم (یعنی چه؟) چه ربطی به سیزده به در داشت؟ سال گذشته مطلبی با عنوان "سالی نو افکاری نو" داشتم، که گفته بودم باید سعی خودم رو بکنم تا از یکنواختی بیرون بیام و فلان و فلان و فلان... اما امسال می خوام اهداف نا تموم سال گذشته رو تموم کنم و از اون هم فرا تر برم، پس عنوان این مطب باید "هر باری را به دست خدای درونم می سپارم تا خو آزاد و رها گردم" باشه، نه "سیزده به در مبارک"، با این حال امیدوارم که همتون سیزده تون رو به در کرده باشین، بهتون خوش گذشته باشه و با رفتن به دل طبیعت متحول شده باشین، این تحول جای تبریک هم داره...

شروعی دوباره همچون شکوه بهار

منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت، هر نفسی که فرو می رود ممد حیات و است و چون بر می آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب. فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگسترد و دایه ی ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد. درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده. عصاره تاکی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته.
دوست من سلام٬ سلامی به سرسبزی درختان و به صدای پر از لطافت پرندگان، سلامی دوباره به شکوه بهار و شروع دوباره رویش عشق، محمد ل. یک بار دیگه در خدمت شماست و با نگاهی تازه به معنای واقعی عشق از شما می خواد که باز هم مثل همیشه همراهیش کنید، آغاز سال 1385 هـ.شـ. رو به همه ی شما عزیزان تبریک میگم و امیدوارم که سالی پر از موفقیت و شادکامی داشته و همیشه و همه جا در پناه بزرگ نا شناختنی باشید...